راوی:حسین رحیمی
بین اسرا یک کرد زبان داشتیم که همیشه دعایش می کنم. هر وقت عراقی ها بچه ها را شکنجه می کردند و استخوان های دست و پا در می رفت این فرد با مهارت خاصی استخوان های بچه ها را جا می انداخت و واقعا کاری شبیه معجزه انجام می داد. دندان خرابم که قرار بود دکتر عراقی در بیاورد را همین بنده خدا برایم در آورد. آتل بندی هم بلد بود و شکستگی ها را آتل می بست.
یک پسر داشت و اهل قصر شیرین بود. ماجرایی تعریف کرد. گفت وقتی عراقی ها پا به قصر شیرین گذاشتند پاسداران را از آنجا بیرون کردیم و جلوی عراقی ها گاو سر بریدیم. فکر می کردیم آنها برای نجات ما آمده اند. ولی عراقی ها با اینکه مردم عادی بودیم ما و نوامیس ما را به اسارت گرفتند و به بردگی بردند. ناراحت بود و می گفت با دست خود دشمن را به خانه راه دادیم. تعدادی از این کردها توسط حزب کومله با مقداری گندم یا شکر به عراقی ها فروخته شده بودند.کردها در کارهای درمانی خیلی وارد بودند و اگر کسی بدنش درد می کرد با بادکش کردن قسمت درد گرفته، درد را خارج می کردند. در انجام وظایف اردوگاه و آسایشگاه هم کمک حال خوبی بودند. حدود ۱۰ سال اسیر بودند. بعد از آزادی ما اینها همچنان اسیر بودند و با آخرین اسرایی که آزاد شدند آنها نیز آزاد شدند.
ادامه دارد…
روایت از جبهه تا عنبر : قسمت چهل و یکم
خاطرات من و2920 : قسمت بیست و پنجم
question_answer0
مسافران عنبر : قسمت چهاردهم
question_answer0
درمانگران عنبر : قسمت چهل و پنجم
question_answer0
روایت از جبهه تا عنبر: قسمت بیست و هشتم
question_answer0
مسافران عنبر : قسمت هفتم
question_answer0
مسافران عنبر : قسمت یازدهم
question_answer0
درمانگران عنبر : قسمت پنجاه و نه
question_answer0
پنج شب و هشت سال – قسمت بیست و سوم
question_answer0
روایت از جبهه تا عنبر : قسمت شصت و هشتم
question_answer0
مسافران عنبر : قسمت سوم
question_answer0