نویسنده هاشم زمانزاذه

بابدنیا آمدن نوه ها؛ حاج زینل دور وبرش شلوغ شده بود؛ ۲۴ تا نوه ؛ اووووه؛ من و ۱۵ تا از نوه هاش تو همان حیاط ۲۰۰ متری بدنیا اومدیم و بزرگ شدیم

بچه های عمه و عمو با هم کنار هم خوش بودیم و با هم بازی میکردیم
وقتی آقابزرگ از سرکار برمی گشت همه بچه ها دورش جمع میشدیم و مشتامونو بطرفش میگرفتیم؛ اونم از توجیبش نخود وکشمش تومشت هر کدوممون میریخت و ماهم کیف میکردیم ؛رسم عشق و عاشقی ما و آقا بزرگ ؛ اینجوری بود

❄️ زمستونا که برف میوم؛ وسط حیاط برفا رو تپه میکردیم از روی ایوان طبقه بالا میپریدیم رو برفا

☀️تابستونا؛آب حوض وسط حیاط رو خالی میکردیم ؛کفشو تمیزبعدپر از آب میکردیم و با بچه ها ی عمه ام میرفتیم توش غوطه میخوردیم
یکی شون پسر عمه ام؛احمد بود که خیلی با هم جور بودیم ؛ مثل دوتا دوقلو؛ از هم جدا نشدنی بودیم

تو خونه آقابزرگ ؛ همساده های با صفایی داشتیم؛بی بی سیگاری؛ یه پیرزنی خوش مشرب باروسری سبز رنگش که یکی ازدستانش معلولیت داشت کبریت را میان اون دستش میذاشت و با اون دستش سیگارش رو روشن میکرد بخاطر همین بهش میگفتیم بی بی سیگاری

داوود و زینب خانم هم تو یه اتاقی دیگه در طبقه دوم روبروی خانه ما می نشستند داوود در کارخانه قند آبکو کار میکرد بعد از اینکه از سر کار برمیگشت قیلونشو چاق میکرد روی ایوان و قلیون میکشید

عمه رباب ؛ قسمت دیگر خانه بود

ادامه دارد

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید