نویسنده : هاشم زمانزاده
مثل سگ هاری که هنگام پارس کردن ؛ آب از دهانش آویزان باشد ؛ با ولع ؛ انگشتش را به
جانب اسماعیل گرفت و فریاد زنان ؛ پشت سرهم سلسله وار میگفت:ها هو؛هذا هو؛هاهو
به طرف اسماعیل حمله ور شدند ؛ اسماعیل که دیگر رمقی – حتی برای کتک خوردن – برایش نمانده بود؛کله اش را بین دو زانویش پنهان کرد و فریادی از حنجره اش بلند شد
« یا زهرا »
لحظه ای درنک ؛ اما اتفاقی برای اسماعیل رقم نخورد ؛ آرام آرام چشمانش را از بین دو زانو به بالا دوخت ؛ دو تکاور عراقی؛ یک نفر دیگر را که پشت سرش ؛ نشسته بود ؛ نشان کرده بودند
با وحشیگری تمام یقه لباسش را گرفته و به هوا بلند کردند و محکم به دیوار کوبوندند.
و یکی از آن دو سگ هار ؛ گوش اون اسیر را به دندان گرفت؛ چنان با خشم و غضب فشار میدادکه خون از کنار دندانهای کثیفش جاری شد و لحظه ای بعد « تکه ای از گوش او کنده شد و در بین دندانهایش جویده میشد»
در این بین اسماعیل و سرگرد ححازی و دو نفر دیگه به آن سرباز حمله ور شدند و با تمام قدرت ؛ تلاش کردند که حیوان درنده را از او جدا کنند ؛ اما کار از کار گذشته بود.
عیدی هراسان و ترسان و لرزان؛ مات و مبهوت ؛ ایستاده به دیوار چسبیده بود ؛ شوک عجیبی بهش وارد شده بود ؛ لحظه ای عقل و هوش از دست داده بود؛ به سختی آب دهانش را قورت داد ؛ آرام آرام خودشو روی دیوار کشوند و روی زمین نشست
و اون بخت برگشته کسی نبود جز جناب
استوار « قاسم مراداوی » تیربارچی کالیبر ۵۰ دژخرمشهر که تا آخرین لحظه با تیربارش ده ها عراقی و فرمانده هانشان را به خاک مظلت کشانده بود وسوراخ سوراخ کرده بود
آن دو نفر عراقی هم که او را شناسایی کرده بودند همانهایی بودندکه اسیرش کرده بودند
ادامه دارد …