خاطرات آزاده سرافراز زنده یاد شهاب رضایی مفرد (12)

آغاز راه =🌹🌹🌹

در اتاق باز شد عده ای که در حاات ایستاده به خواب رفته بودند از خواب بیدار شدند.
ستوانی بعثی روبروی ما ایستاد و پاهایش را از هم باز کرد نور از پشت سرش به اتاق تابید او که راست قامت و مانند فاتحان ایستاده بود در برابر ما خمیده و خسته بودیم مانند هیولا بنظر می آمد همه را از نظر گذراند و رو به من کرد و به عربی گفت تعل ، با اشاره پرسیدم : من ؟به من اشاره کرد و گفت نعم تعل _بله تو و اشاره کرد که : با من بیا پشت سر او افتادم در را پشت سر بست وارد حیاط شدیم دو صندلی گذاشته بودند روی یکی از صندلی ها سرهنگی نشسته بود و روی صندلی دیگری شخصی با لباس عربی که مترجم بود سرهنگ پرسید : تو اهل بستان هستی ؟
گفتن نه اهل همدان هستم مترجم گفت ،: چون رنگ تو سبزه است فکر می کنند تو اهل خوزستان هستی ؟
گفتم نه اهل همدانم باز هم سوالاتی که بارها پرسیده بودند تکرار کردند و من هم در حد کوتاه و مختصر جواب می دادم آنها با سوالات مکرر از من درباره نیروها و فرماندهان سوال می کردند
گفتم من یک بسیجی ساده عادی هستم به جز فرمانده دسته با کسی سرو کار نداشتم
که بخواهم همه را بشناسم و یا از آمار و ارقام با خبر باشم
به همدانی بودنم شک داشتند اصرار می کردند که بگویم من عرب زبان هستم
و من هم انکار می کردم چون نبودم تاکیید آنها بر عرب بودن را بعدها فهمیدم آنها سعی می کردند با عرب زبان ها ارتباط برقرار کنند و مصاحبه ی رادیویی ترتیب بدهند و از طریق رادیو عراق که به زبان فارسی برنامه پخش می کرد پیام رزمنده های اسیر را به گوش شهرهای عرب زبان برسانند
و آنها را نکوهش کنند که چرا با اینکه زبانشان عربی ست و قومیت عربی دارند بر علیه عرب مبارزه می کنند چند بار با وعده و وعید مرا نزد مجری رادیو بردند و او هم سعی داشت با زبان فارسی مرا خام کند مرا خام کند تا اقرار کنم عرب هستم
تا به عربی پیام ضبط کنند
وقتی برای چندمین بار تکرار کرد ناراحت شدم و گفتم تو ایرانی خائن خود فروخته هستی ولی من مثل تو نیستم که با چرب زبانی دشمن گول بخورم هنوز حرفم تمام نشده بود بلند شد و دو سیلی محکم به گوشم زد که سرم گیج رفت و گوش هایم شروع کردند به سوت کشیدن
یک بعثی هم با کابل پشت در ایستاده بود
وارد شد و مرا زیر کتک گرفت بی حال افتادم فقط دیدم ضربه ها پشت سر هم وارد می شود
ولی دردی احساس نمی کردم
چون بدنم بی حس شده بود یک وقتی متوحه شدم یکی از بعثی ها کمربند خودش را دور گردنم انداخته و قصد دارد مرا خفه کند
دستم را به گوشه ی میز گرفتم و از ته دل یا علی گفتم و میز به یک طرف چپ شد من راه نفسم کمی باز شد و چند نفس به راحتی کشیدم
اما بعثی ها مهلت نداده و مرا زیر چک و لگد گرفتند درست شده بودم شبیه توپ فوتبال
که یک فوتبالیست به آن لگد می زند روی زمین افتاده بودم پاهایم را در شکمم جمع کرده بودم و مواظبت می کردم که لگد به جای حساس بدنم نخورد و صورتم را هدف قرار ندهند
تلاش من بی فایده بود چون متوجه مقصودم شده بودن و درست همان نقطه ی حساس بدنم را نشانه می رفتند در آخرین لحظه از ضربه ی شدیدی که وارد شد به اونقطه از هوش رفتم ( در اثر این ضربه سال هاست که مشکلاتی برای من بوجود آورده است )

وقتی به هوش آمدم دوستان را دیدم بالای سرم ایستاده اند پرسیدم : کجا هستیم ؟ گفتند : نگران نباش داخل اتاق هستی نمی توانستم از جایم تکان بخورم
شخص به نام ملا صالح که می گفتند در صدا و سیمای خوزستان کار میکرد ه به عنوان مترجم کار میکرد وقتی اسیری وارد استخبارات می شد با او روبرو می شد و این شخص با اطلاعات و دلگرمی که می داد تا حدود زیادی باعث آرامش افراد می شد او می گفت اینجا جهنم است ولی باید تحمل کنید تا وارد اردوگاه شوید اردوگاه وضع بهتری دارد حرف های او تا حد زیادی در باب مقایسه ی استخبارات و اردوگاه درست بود و قابل باور که استخبارات عراق مثل جهنم است و ما باید برای انتقال خودمان را آماده کنیم بعثی ها ما را باعث تمام بدبختی های خود می دانستند
بیرون شروع به کتک زدن ما کردند و پس از یک کتک حسابی ،
دو نفر را داخل اتاق آوردند
یکی از آنها اصفهانی بود که اسم او اکبر حقیقی بود پایش روی مین رفته بود پای او را گچ گرفته بودند و نفر دومی هم یک افسر بود که یکی از پاهایش را آتل گرفته بودند از چندین جا شکسته و حدود چند روز در بیمارستان الرشید عراق بستری شده بود
بعثی ها فهمیده بودند کتف دست راست من آسیب دیده است به من و برادر حاجیلو گفتند مریض را بلند کنید من پوتین ها و جوراب هایم را بیرون اورده بودم دنبال پوتینم می گشتم که پایم کنم اما اثری از پوتین نبود
به من گفت جلو برانکارد را بگیرم وقتی حرکت کردیم در حالی که با سختی خیلی زیاد و به کمک یکی از برادران دستم را در جیب کردم و برانکارد را گرفتم و حرکت کردیم کف زمین آنقدر گرم بود که کف پاهایم تاول زدند
یکی از سربازهای بعثی شروع به زدن به مچ دست ما میکرد انقدر زد دستمون بی حس شد

ادامه دارد 🌹🌹🌹

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید