🌀 چهار سال از عمرم میگذشت که خانواده تصمیم گرفتن از این خونه نقل مکان کنیم ؛ به کجا ؟
به خونه عمه شمسی ! چرا اونجا ؟ نمیدونم ! برای چی ؟ نمیدونم ! تا کی ؟ نمیدونم ! فقط میدونم باید میرفتیم؛البته با رفتن ؛ارتباط مون با فاطمه خانم ته دالونی قطع نشد اون دیگه جزئی از خانوادمون شده بود ؛تو این چهار سال با دو تا شیر رشد کردم ؛ یکی شیر مادرم و یکی هم شیر گوسفند همین فاطمه خانم

🌀خونه ی عمه شمسی ؛ ته کوچه چهنو بود؛ از یه راهرو باریک سر پوشیده که رد میشدی میرسیدی
توحیاط خونشون؛یه حوض پر از ماهی وسط حیاط؛یه تلمبه آب هم کنار حوض ؛یه دسته بلندی داشت و برای آب اومدن باید این دسته شو بالا پایین میکردی ؛ دو طرف حیاط دو تا ساختمون خشتی با دیوارای کاه گلی یه طرف دیگه هم آشپزخونه و یه دیگ مسی کنارش

🌀خونه پر برکتی بود؛عمه شمسی هم یه زن باوقار و با خدایی بود که لنگه نداشت ؛ درست مث بابام ؛ من که خیلی دوسش داشتم ؛توی همین خونه بود که کلاس اول مدرسه مو شروع کردم- مدرسه حکمت – تلخی شیرینی دنیا رو توهمین خونه حس کردم؛ یکی ازشیرینی هاش دو نفر بودن که دوست وهمبازی بچه گیام بودن یکیشون خواهرم ناهید بود یکیشون هم تکتم دختر همسایمون

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید