راوی : سیدمحمد میرمسیب

البته روزگار شیرین جای روزگار تلخ را هم پر می کرد شاید پیش خود فکر کنید مگر در اسارت با این همه مصیبت روزگار شیرین هم وجود داشته اکثر انها را ما خود بوجود می اوردیم مثلا دوختن سید کمال خدا بیا مرز را به پتو شاید تکراری باشد اما برای انها که نشنیده اند تعریف میکنم .سید کمال خدا بیامرز با چند نفر جلسه داشتند و من در کنارشان خیاطی می کردم دیدم سید کمال دیشداشه پوشیده وهمانطور که نشسته بود به ذهنم رسید اورا به پتوی زیر پایش بدوزم پس شروع کردم به دوختن وقتی تمام شد گذاشتم جلسه انها هم تمام شود بع رفتم پیش یکی از نگهبانها و گفتم سید کمال با شما کار دارد او هم امد وسید را صدا زد و گفت( گوم تعل سید )سید کمال که فکر کرد سرباز عراقی با او کار دارد به محض این که خواست از جایش برخیزد با کل پتوی دوخته شده برخواست ومتوجه شد که این کار کار من است سرباز عراقی خنده ای کرد و رفت سید نگاهی به من کرد گفت مواظب خودت باش این ماجرا گذشت تا یک روز به ذهنم رسید با پتو کیسه خواب درست کنم وبرایش زیپ بگذارم وقتی که درست شد خوشحال رفتم داخل کیسه خوابیدم و صبح موقع امار هرچه کردم نتوانستم زیپ را باز کنم وبیرون بیایم یادم به سید کمال افتاد و پیش خود گفتم ای داد سید مرا دوخته و عبدالرحمان امد برای امار دومرتبه شمارش کرد و یک نفر کم بود عبدالرحمان فریاد زد (واحد نفر ماکو )سید خنده ای کرد و به عبدالرحمان گفت واحد نفر داخل کیسه عبدالرحمان گفت (خلی)ورفت همه اسایشگاهها را که امار گرفت برگشت من از ترس میلرزیدم چون عبدالرحمان با کسی شوخی نداشت به ارشد گفت (افتح)وانها زیپ را پاره کردند و مرا بیرون اوردند بگو عبدالرحمان با من چه کرد……

ادامه دارد …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید