نویسنده : هاشم زمانزاده
کارم تو درمانگاه ؛ با انجام آزمایش های مختلف واسه بچه های خودمون شروع شد و شاد و مشعوف ؛ از این لطف خدایی که نصیبم کرده بود.
محل استراحتم در کنار تخت « دلیر مردان » قطع نخاعی بود ؛ شبها تا صبح سر به زیر و شرمنده ؛ سر به سجده بر ساحت الهی شکر گذار بودم ؛ که خدای منان مرا هم نشین آنان قرار داده بود
و از محضر جلال و جلیلش میخواستم تا در
بهشت برینش همراه ؛ آن شیران صحنه جهاد بر سر سفره رسول خدا ص و دختر نبوت و « کوثر دین و دنیا و آخرت » به دو زانوی ادب شرفیاب شویم
و چه شبها که از میان دستان بلند شده به قنوت ؛ راهی به سوی آسمان باز میشد ؛ اما با صدای دردناکی که ازحلقوم بیماران ضایعه نخاعی جان را میلرزاند؛عرق شرم بر پیشانی مان قطره چکان میشد که راه اصلی به سوی « الله » همان عشقی است که در اوج درد و ناتوانی با هر چرخش و حرکتی به جای ناله میگفتند « الحمدالله »
🔥 روزها ؛ هفته ها ؛ ماه ها گذشت و کسی به جز مجید خان ؛ که تو عنبر ؛ دکتر صداش میزدند ؛ منو نمی شناخت ؛ تا اینکه یه روز ؛ کلاغی سیه دل ؛ پر و بال شومش را بر روی عنبر ؛ قاطع یک ؛ گشود و بر دیوار بیمارستان سایه افکند.
ادامه دارد ….