راوی : محمد حسن کافی

به هر ترتیب ما را به همراه سایر اسرای مجروح حرکت دادند تا به مقری بزرگتر رسیدیم و بنظر می رسید که قصد دارند همه رزمندگان اسیر شده عملیات را در آنجا جمع کنند شاید جایی مثل قرارگاه لشگر بنظر می رسید ابتدا همه مجروحین اسیر را پیاده و روی زمین و محوطه بزرگ آنجا ریختند با گذشت زمان تعداد اسراء نیز زیاد می شد مقداری آب به مجروحین دادند ولی من علیرغم تشنگی زیاد ، با توجه به مجروحیت فک و صورت قادر به آشامیدن آب نبودم در آن مقر در زیر آفتاب خیلی معطل شدیم ناگهان متوجه شدیم که هلیکوپتری بر زمین نشست و تعدادی نظامی و خبرنگار دوربین بدست از آن پیاده شدند و شروع به عکسبرداری و فیلمبرداری از اسراء نمودند اسرای مجروح ایرانی از شدت مجروحیت دیگر توان نداشتند هر یک به شکلی در روی زمین افتاده بود در کنار محوطه قرارگاه اتاقی وجود داشت که تک تک اسراء را به آنجا می بردند تا مورد بازجویی و شناسایی قرار گیرند افرادی که به آن اتاق رفته بودند می گفتند بازجوهایی که به فارسی سخن می گویند در صدد تخلیه اطلاعاتی اسراء و لو با شکنجه و فشار آوردن بر زخمهای آنها هستند دراین قسمت مجروحیت من از ناحیه فک و صورت مرا از بردن به آن اتاق معاف کرد سربازهای عراقی وقتی وضع صورت مرا دیدند با خود صحبتهایی کرده و ازبردن من به اتاق بازجویی منصرف شدند.
بعدها فهمیدم فیلمها وعکسهایی که خبرنگاران در این قرارگاه گرفته بودند از تلویزیون عراق پخش شده بود به هرحال با توجه به شدت مجروحیت و زمان زیادی که در این قرارگاه معطل شدیم لحظات به کندی وسختی می گذشت پس از معطلی زیاد هر چند نفر را سوار یک ماشین جیپ کرده و پس از طی مسافتی نه چندان طولانی وارد شهر العماره شدیم ابتدا ماشین حامل اسرای مجروح ایرانی جلوی یک بیمارستان توقف کرد و چون تعداد زیادی از سربازان عراقی در عملیات والفجر یک زخمی شده بودند وطبعا” به اولین ونزدیکترین شهربه منطقه عملیاتی منتقل شده بودند طبیعی بودکه بیمارستانهای شهر العماره پر ازمجروحین خودشان شده باشد لذا اتومبیل حامل مجروحین اسیر ایرانی توقف نسبتا” طولانی جلوی بیمارستان کرد ولی بیمارستان به علت پر بودن ظرفیت از پذیرفتن اسرای مجروح امتناع کرد دراین فاصله اطراف ماشین اسرای ایرانی مملو از جمعیت عراقی بود که هریک به زبان خودشان حرفی می زدند و طعنه و نیش زبانی به ما وارد می کردند هر چند جزئیات این حرکات را بیاد ندارم اما بصورت کلی ازمدت زمانی که درجلوی بیمارستان منتظر ماندیم خاطره خوب وخوشی بیاد ندارم

ادامه دارد …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید