راوی:حسین رحیمی
ترکش خمپاره طوری به پای من برخورد کرده بود که پاهایم زیر شکم جمع شده بود و این امر باعث شده بود محل خونریزی بسته شود. به هیچ عنوان نمی توانستم پای ترکش خورده را تکان دهم. فقط به اندازه کمی می توانستم پای چپ را تکان دهم. نیروهای عراقی بالاخره من را دیدند و فهمیدند هنوز زنده هستم. عراقی ها بالای ارتفاع بودند و نیروهای ما در پایین ارتفاع قرار داشتند . بنابراین در طول روز کاملا در تیررس بودند. به همین علت در طول روز سعی می کردند خود را مخفی کنند. در همان حال نزاری که داشتم سعی کردم باتری های بی سیم های اطراف را جدا کنم و زیر خاک دفن کردم. فرکانس بی سیم را هم چرخانده بودم که عراقی ها نتوانند رمز گشایی کنند. یکی از نیروهای عراقی نزدیک غروب آفتاب من را خطاب کرد که بلند شوم و حرکت کنم. اصلا نمی توانستم از جایم تکان بخورم.
به محض اینکه شب فرا رسید دیدم یک عراقی بالای سر من ایستاده است. لحظه ای که دستش را زیر شانه من انداخت و از زمین جدا کرد از شدت درد بیهوش شدم. چون اطرافم تعدادی بی سیم وجود داشت عراقی ها فکر کرده بودند از فرماندهان رده بالا هستم و می خواستند از این طریق اطلاعاتی به دست آورند . بعدها معلوم شد علت نجات من توسط عراقی ها همین مسئله بوده است.

ادامه دارد…

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید