راوی : احمدعلی قورچی
منبع : سایت روزنامه ایران
*شب چهارم* هم تک و تنها سر کردم. صبح که شد، یکی از رزمندگان را دیدم که در حدود ۳۰۰متری من بود. او هم من را دید. نه من او را شناختم و نه او من را. دعوتم کرد که بروم پیشش، اما وقتی کمپوت را در دستم دید، خیلی سریع خودش را رساند کنارم! بعد از سلام و علیکی که داشتیم، کمپوت را با دربازکنی که داشتم، باز کردم. در ضمن صحبت ها از سید برایش گفتم. وقتی گفت که او را دیده و شب قبل، پیشش بوده، خیلی خوشحال شدم. او قصد داشت که برود عقب، هرچند که نمی دانست از کدام طرف برود! می گفت: هرچه باداباد یا اسیر می شوم یا می رسم به بچه های خودی. از من هم خواست که همپایش شوم که قبول نکردم و گفتم که باید سید را پیدا کنم. او رفت و من با نشانی هایی که داده بود راه افتادم تا سید را پیدا کنم. با کمی گشتن پیدایش کردم، هردو خوشحال شدیم و جریان نبودن شب قبل را برایش تعریف کردم. او شب قبل رفته بود در یک چاله کوچک. هنگام صحبت متوجه شدم که دو انگشتش قطع شده است. گفت که یک گلوله آرپی جی او را به این روز انداخته بود.
با صحبت های زیاد، سید را راضی کردم که از آنجا برویم به طرف درختچه بوته ای که حدود ۲۰۰ متری ما بود. من حرکت کردم و سید هم با هزار زحمت خودش را به آنجا رساند. باید سنگر می کندیم. دستم بی جان بود و زمین هم خشک و سفت. به سید گفتم که در راه، دیشب، سرنیزه ای دیدم، می روم و آن را می آورم تا زمین را گود کنم، مخالفت کرد و اصرارهای پشت سر هم من قانعش کرد. حرکت کردم و خیلی راحت پیدایش کردم، در صورتی که قبل از حرکت اصلا باورم نمی شد که به سادگی بتوانم پیدایش کنم.

*ادامه دارد…*

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید