نویسنده : هاشم زمانزاده

♻️روی خاکریزایستادم؛ دود وآتش و گلوله بود؛ منورها شب تاریک رو مثل شب چهارده ؛روشن کرده بودن از دورمتوجه یک شیءنورانی قرمز رنگ شدم؛به سرعت بهم نزدیک شد قفل کرده بودم ؛فقط تماشا میکردم یهویی ؛ غلامپور ؛ خودشو انداخت روی من و هر دو با هم قل خوردیم به طرف پائین خاکریز و بلند شد و
چنان فریادی به سرم کشید؛ که من جراءت نکردم جواب شو بدم

“مگه میخوای خودتوبه کشتن بدی”

♻️ایستادمو و یه کم سر و صورتم رو ازخاک پاک کردم؛گفتم :من رفتم هر که میخواد نیاد؛ نیاد ؛ و اونا هم مجبور شدن همراه من بیان

رسیدیم به سنگرهای عراقیها اونام فرار رو برقرار ترجیح داده بودن و
بچه ها تعدادیشون رو اسیر کردند و دستاشونو بستن وانداختن پشت خاکریز و در حال پاکسازی سنگرها

♻️ اضغر غلامپور؛ آر پی جی زن و من کمکش بودم؛ رو به جلو دویدیم تا به انبارمهمات عراقیها که در حال سوختن بود ؛رسیدیم مجبور شدیم برای حفاظت ازخودمون؛ سنگرهای عراقی روانتخاب کنیم صدای غرش تانکای اونا نزدیک و نزدیکتر میشد؛

♻️ اصغر زیر لب یه چیزایی می گفت : بعد با صدای بلند فریاد زد
” الله اکبر ” بلافاصله بلند شد روی سنگر ایستاد ویه گلوله بطرف تانک عراقی شلیک کرد؛ و چند لحظه بعد بدن بی جانش روی دستام ……..

نمیدونستم چکار کنم

صدای عراقی ها میاد اومدم اسلحه ام رو بردارم دیدم نیست یادم اومد
موقع کشیدن بدن اصغر به تو سنگر اونوگذاشتم لب سنگرالان زیر جسد هست؛ خم شدم تا اسلحه را از زیر شهید دربیارم؛ناگهان احساس کردم
روی پشتم یه چیزی منفجر شد

♻️ گلوله ای از شانه ام عبور کرد و بعدازپاره کردن شش؛ شکستن دنده از پشت کتفم خارج شد؛روی جنازه شهید غلامپور افتادم؛
به سختی نفس میکشیدم؛ چفیه ام
به سختی روی زخم دورسینه بستم
نباید تسلیم مرگ میشدم ؛
هر چی نارنجک دور کمر داشتم ؛ با دندون ضامن های آنها را کشیدم و بطرف دشمن پرتاب کردم؛ نارنجک های شهید علامپور را هم از کمرش در آوردم و پرتاب کردم؛ صدای عراقی ها نزدیک و نزدیکتر میشد.

ادامه دارد …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید