به سختی و به هر زحمتی بلند شدم و ایستادم. چند قدمی راه رفتم ولی جای راه رفتن هم نبود. تانک ها و نیروهای عراقی داشتند نزدیک تر می شدند و بایستی به سرعت محل را ترک می کردم. از ترس رسیدن دشمن درد پا دیگر فراموشم شده بود. شروع به دویدن کردم. لنگ لنگان تا نزدیکی های امام زاده پیش رفتم. یک تانک چیفتن که در آن حوالی روشن رها شده بود، نظرم را به خود جلب کرد. به نظر سالم می آمد. به احتمال زیاد از ترس رهایش کرده بودند. خیلی ناراحت شدم. پیش خود گفتم: چرا یک تانک سالم این جا رها شده در صورتی که به شدت به آن نیاز داریم! از این که نمی توانستم برانم و ببرم جلو افسوس می خوردم. در این هنگام یک اسلحه ی کلاشینکف را دیدم که به زمین افتاده بود. با خود گفتم: آن را بردارم تا لااقل با عراقی ها که مواجه شدم، اسلحه و گلوله ای برای مقابله با آن ها داشته باشم! اسلحه را برداشتم. برای این که از سالم بودن آن اطمینان حاصل کنم، گلنگدن را کشیدم و دو گلوله شلیک کردم. سالم بود. بعد رفتم کنار چیفتن پناه بگیرم که با موشک تاو مورد هدف قرار گرفتم. من که در کنارش بودم به شدت زخمی شدم. ماهیچه ی پای راستم از ته کنده شده و ترکش هایی به تمام تن وگردن و استخوان پشتی گوش چپم اصابت کرده بود. سوختگی هایی هم در دستم داشتم. زخم هایم با خاک و خون قاطی شده بود. بیهوش به زمین افتادم و دیگر چیزی متوجه نشدم. مدتی در این حالت بودم تا این که حرارت و گرمای شدیدی مرا به هوش آورد. چشمم را که باز کردم، نگاهم به تانکر سوختی افتاد که دشمن آن را منهدم کرده بود و می سوخت. احساس سوختگی می کردم. گفتم: خدایا! چکار کنم؟ وضعیتم به گونه ای نبود که بتوانم از معرکه فرار کنم. لباس هایم خشک و سیاه شده بود و تمام تنم جراحت داشت. تنها دست چپم سالم بود و حرکت می کرد. ترکش ساعت اهدایی حاج احمد پیری را متلاشی کرده بود! و مطمئنا اگر به مچم نمی بستم، آن دست هم دچار آسیب می شد. بی حال و بی رمق نقش زمین بودم. خواستم تکان بخورم، اما حرارت ناشی از سوختن تانکر، گرمای آفتاب، خستگی، گرسنگی و تشنگی، امانم را بریده بود و با یک دست سالم قادر به هیچ حرکتی نبودم. کم کم تانکر سوخت و از حرارتش کم شد. لحظاتی بعد صدایی شنیدم که می گفت: برادر ببرمت عقب؟ به سختی سرم را کمی بلند کردم. یک رزمنده ی مجروح بود که به سختی حرکت می کرد. یک نگاه به او و یک نگاهی هم به تن مجروحم انداختم. مثل جنازه، نقش زمین بودم و او می بایست مرا با آن تن زخمی روی کولش می گرفت و می برد! خواست که کمکم کند، مانعش شدم و به خیال این که شهید خواهم شد، گفتم: برادر، شما برو من رفتنی ام!….

لحظات مغرب بود و چند ساعتی می شد که بی حرکت روی خاک های رملی دشت عباس افتاده بودم. کم کم هوا داشت تاریک میشد

کم کم هوا داشت تاریک می شد. کمی هم خنک شده بود. به سختی می توانستم سرم را تکان بدهم و اطرافم را نگاه کنم. دقایقی بعد، اکبر را دیدم که با لودر به عقب برمی گشت. با صدای نحیف و خسته صدایش کردم. متوجه نشد و حرکت کرد و من دوباره بیهوش شدم. لحظاتی بعد چشمم را که باز کردم، به فاصله ی حدود صدوپنجاه متری من، لودر را از پشت زده بودند اما از اکبر خبری نبود. پس از لحظاتی مجددا بیهوش شدم بعثی ها زخمی ها را تیر خلاص می زدند. بیهوش که بودم یک تیر خلاص به کنار ستون فقراتم شلیک کرده بودند. هنوز هوشیاری ام را به طور کامل بدست نیاورده بودم ولی وضعیت جسمانی ام با گذشت چند ساعت نسبتا بهتر شده بود. در این لحظه با صدای فردی که می گفت: قم ، قم، به آهستگی چشمانم را باز کردم. گفتم: چرا قم، مشهد نه؟! وقتی کامل به هوش آمدم متوجه بعثی های بالای سرم شدم. چهار نفر بودند. از دست و پاهایم گرفتند و توی آیفا انداختند و دوباره بیهوش شدم و با آن همه زخم و جراحتی که در بدنم بود، زنده ماندم و به اسارت دشمن در آمدم.

حاج احمد پیری در کتاب جاده های بهشتی چنین می گوید: از حاج مرتضی تحسینی و کمک راننده ی لودر خبر نداشتیم. کمک راننده ی ایشان، آقای اکبر اکبری 24 ساعت بعد پیدا شد. چندین کیلومتر پیاده آمده بود. چون شب رفته بودند، راه را هم گم کرده بود. پاهایش 24 ساعت در چکمه مانده بود و نمی توانستیم در بیاوریم. از تشنگی له له می زد. نمی توانست حرف بزند. به زور آب خوراندیم، نوازشش کردیم تا روحیه اش را به دست آورد. بعد پرسیدیم که چه بلایی به سرتون آمده؟ … امیدوار شدیم که شاید آقای تحسینی را پیدا کنیم؛ چون عراق عقب نشینی کرده بود، دشت در اختیار ما بود و منطقه هم مین گذاری نشده بود. اما کل منطقه را پوشش گیاهی به ارتفاع 20 تا 25سانتی متر پوشانده بود. پیدا کردن آقای تحسینی در میان آن بوته ها مثل پیدا کردن یک سوزن در انبار کاه بود. با آقای نورالدین تاران، حاج کمال جان نثار و دو، سه نفر دیگر از بچه ها تصمیم گرفتیم که به صورت رفت و برگشتی، کل منطقه ی دشت عباس را دنبال ایشان بگردیم. در هنگام جستجو، با کلی جنازه مواجه شدیم؛ چون عراقی ها، فرصت 72 ساعته داشتند. برای اینکه با مشکل مواجه نشوند، هم جنازه های خودشان را دفن کرده بودند و هم جنازه ی بچه های ما را. سی چهل تا از قبرها را نبش کردیم تا بلکه جنازه ی احتمالی آقای تحسینی را درآوریم. عراقی ها برای جنازه های خودشان یک علامت گذاشته بودند و برای جنازه ی بچه های ما علامتی دیگر. آن ها را داخل نایلون و گونی گذاشتیم و به معراج شهدا تحویل دادیم. حداقل چهار، پنج سرویس پر از جنازه ی شهدا را تخلیه کردیم. بچه ها تقریبا تعداد 30 تا از آن ها را در داخل نایلون ها گذاشتند. آن ها که خسته شدند، رفتند و من تنها ماندم. چون به آقای تحسینی علاقه ی مضاعفی داشتم و هم در دوران کودکی و هم قبل از انقلاب در هنرستان با هم بودیم، تا نزدیک ساعت 6 عصر به تنهایی دنبال آقای تحسینی گشتم. نزدیک به 20 تن دیگر از جنازه های شهدا را درآوردم و در تویوتا گذاشتم. آخرین سرویس را بعد از غروب خورشید و تاریک شدن هوا خودم به معراج بردم. دیگر از پیدا کردن آقای تحسینی ناامید شدیم. نتوانستیم کاری بکنیم. نه جنازه اش را پیدا کردیم و نه خبری یا اثری.

ادامه دارد…

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید