راوی: مرتضی تحسینی

*روز دیدار*

روز دوم، دمِ در خانه مان ایستاده بودم و مهمانان را بدرقه می کردم. چند نفر از رزمندگان دوران دفاع مقدس هم در کنارم بودند. در این هنگام سر کوچه ماشین سواری آریا توقف کرد. آقا قاسم از دوستان قدیمی من و حاج کمال از ماشین پیاده شد. سه تا بچه ی قد و نیم قد و یک خانم هم به دنبالش پیاده شدند.
حس غریبی داشتم! اقا قاسم زودتر از آن ها پیشم آمد و با هم روبوسی کردیم. پس از خوش آمدگویی و احوالپرسی، اشاره به بچه ها کرد و گفت: مرتضی اینارو می شناسی؟
لحظه ای به آن ها خیره شدم، اما نشناختم شان!
گفت: بچه های حاج کمال اند!
آن وقت بود که تازه یادم افتاد که چرا حاجی تا به حال برای دیدنم نیامده!
با تعجب پرسیدم: پس خودش کجاست؟!
دیدم چشمان اقا قاسم پر از اشک شد. در حالی که بغض گلویش را گرفته بود، گفت: شهید شده!
این را که شنیدم، تمام تنم سست شد. چندنفر زیر بغلم را گرفته و نگه ام داشتند. دقایقی به حال خودم نبودم و در حالی که هر دو دستم را روی صورتم کاسه کرده بودم شروع کردم به های های گریه کردن. اطرافیان هم سعی می کردند مرا آرام کنند. لحظات سختی بود. هرگز باورم نمی شد که حاج کمال از پیشمان رفته باشد! هر سه را با هم به آغوش کشیدم و یکریز اشک ریختم و ضجه زدم. بوی حاجی را در فرزندانش حس می کردم. دیدنشان برایم تداعی بخش دورانی بود که با هم بودیم و او برایم اسوه ی ایثار و شجاعت بود. مجاهدی نستوه که شهادتش مایه ی آرامش کسانی بود که می دانستند او چقدر شیفته ی شهادت و در خون تپیدن است. او باده ی شهادت نوشیده و جان نثاری بود که جانش را برای حق نثار کرده بود و من در حسرتی زایدالوصف در فراق دوستان شهیدم، ذره ذره می سوختم و آب می شدم.

پایان باز روایی کتاب *کمپ هشت*
روایت های آزاده جهادگر *حاج مرتضی تحسینی*
به کوشش *سیدمهدی موسوی بابائی*

تنظیم: مروانی
بهمن 1400

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید