💢بعد ازشفا یافتنم که تو تابستون اتفاق افتاده بود همون سال مامانم کارامو کرد و راهی کلاس اول شدم راه رفتنم خوب شده بود اما کله ام بزرگتر از معمول بود و این موضوع سوژه بچه ها بود برای اذیت کردنم و این توی روحیه ام تاًثیر گذار بود

💢 بابام از همون سالای اول بعد از فوت آیت الله بروجردی از مقلدین امام خمینی بود و تقریبا توی مشهد در فعالیتهای مخفی انقلابی رفت و آمدایی داشت و این باعث شده بود ماهم تفکراتی ضدشاه داشته باشیم

💢سال سوم مدرسه ام بود ؛ جام همیشه آخر کلاس بود ؛ آخر کلاس هم که معرف حضور همتون هست دقیقا جایگاه هرچی بچه ی چموش وسرکش؛ زبل؛ ناقلا و جسور هست.
مث همیشه روی نیمکت آخرنشستم فارسی باز کردم معلم گفته بودشعر همبازی رو حفظ بکنیم.

کودکی باکاغذقایقی کوچک ساخت

قایقش رالب رود برددر آب انداخت

رود آن قایق را برد تا جایی دور

کودکی نیز آنجا داشت میکرد عبور

ناگهان قایق را بر لب ساحل دید

ناگهان بر لب او گل شادی رویید

لحظه ای قایق رابا تعجب نگریست

گفت:پس بامن هم یکنفرهمبازیست

*صفحه اول کتاب عکس شاه بود
مداد رو توی دستم میچرخوندم دو تا شاخ براش کشیدم گوشاشو مث خر درازکردم ؛ دندون دراکولا هم براش گذاشتم ؛ همکلاسیم که همبازیم بود؛ ازم تقلید کرد و همون بلا رو سر عکس شاه آوورد ؛ سرگرم تزئین شاه مملکت بودیم که سایه ای روی کتاب احساس کردم ؛ بله دیگه جناب ناظم با چوب بالای سرم واستاده بود؛ چوب رو گذاشت زیر چونم و منو از روی نیمکت بلند کرد؛با سر زبونش سرسیبیلای کلفت شو مزمز میکرد ؛ یهویی یه سیلی آب دارنثار همون کله گنده کرد؛توی دفتر مدرسه حسابی از خجالتم در اومدن و از فردای آنروز دیگه رنگ ندرسه رو ندیدم

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید