🔹 یک هفته بعد :
طرف روبروم نشسته بود پشت یه میز فلزی که یه پایش در رفته بود او به مو نگاه مکرد و مو به او ؛ دستم خسته شد ؛ گذاشتوم رو میز؛ زیر چانم تا خودمه مصمم تر نشون بودوم؛یهویی میزه خواست ورچپه بشه ! که خدا رحم کرد !
🔸 پرسید : خب تا حالا که همه سوالاره جواب دادی ؛معلومه خیلی حالیت مشه ! تو یکی از دوره شاه خوب موندی ! حالا چند تا سوال دیگه ! با دلخوری گفتم :
سه ساعته موپورسن تموم نشده ؟!
اما گویا توجهی به اعتراض نکرد و گفت: بگو ببینوم نجاسات چندتایه
🔹لحظه مکث کردم و رنگ صورتم سرخ و سفید و آبی شد ! پرسید : یاد ندری ؛ تا بنویسوم بلد نیست ! گفتم : یاد دروم خجالت مکشوم ! گفت : خجالت ندره ؛ خودمانم بگو گفتم : آخه دوتاش از جلویه ؛ یکی شم از عقبه ! پرسید : یعنی چی؟ بعد با دست اشاره کردوم ؛ گفت : آها آها درسته !
ادامه دادم : یکی یم خونه ؛ مابقی شم مربوط مشه به صدام ؛
با تعجب پرسید:صدام ! چراصدام؟ گفتم:سگ و خوک و عرق شترنجس خور و کافر و شراب و آبجو ؛ طرف مثل اینکه مخش هنگ کرده بود ؛ دهنش باز فقط زل زده بود به مو
🔸 خلاصه این وضع گزینشا به گوش امام رسیده بود و امام طی فرمان ۸ ماده ای دستوراتی صادر کردند و بعد از چند ماه وقفه در امر گزینش بالاخره در تاریخ ۱۷ مرداد ماه سال ۶۲ لباس مقدس سپاه را بر تن کردم