*راوی:* مرتضی تحسینی

*قسمت هفتم-فصل دوم*

یکی، دو روز از آمدن عباس می گذشت که سر و کله ی نماینده ی صلیب سرخ پیدا شد. وقتی اسم و مشخصات همه را نوشت، در برگه های جداگانه ی سبزرنگ از ما فقط یک امضا گرفت و کارتی به هریک از ما داد که شماره های اسارتمان در آن نوشته شده بود. شماره ی من 3137 بود. من و عباس، یک هفته، ده روزی، در یک اتاق، روبروی هم خوابیده بودیم و در مورد مسائل مختلف صحبت می کردیم. بر اثر اصابت گلوله، روده اش قطع شده بود وآن را درست بخیه نزده بودند.در آن روزها، شخصی گاهی اوقات به بیمارستان سرک می کشید تا از زخمی ها اطلاعات جمع آوری کند. همین که احساس می کردم به طرف اتاقمان می آید و یا از صحبت هایش متوجه می شدم که قصد گرفتن اطلاعات و سین جیم را دارد، سریع خودم را به خواب می زدم. وقتی می دید خوابم دیگر کاری به من نداشت و برمی گشت. چهار، پنج بار به این شکل قصر دررفتم، تا این که یک سری خودم را به خواب زده بودم، پس از لحظاتی، احساس کردم رفته است. همین که چشمانم را باز کردم، دیدم بالای سرم ایستاده. دستم رو شده بود و دیگر نمی توانستم فریبش بدهم. به فارسی که لهجه اش هم به نظر کردی می رسید،

پرسید: آقا پسر؟!

– گفتم: بله!

– اسمت چیه؟

– من که به لطف وجود عباس توانسته بودم اسمم را به یاد بیاورم، گفتم: مرتضی حالت خوبه؟

– می بینی که وضعم چطوریه!

بگو ببینم هواپیماهای ایران از کجا بلند می شن و عراق رو می زنند؟!

من که اطلاعات زیادی راجع به منطقه داشتم، از خدا خواستم طوری پاسخش را بدهم که سئوال دیگری از من نپرسد. چون اگر خدای ناکرده کمی اطلاعات می دادم امکان داشت با آن همه زخم و ترکشی که در بدنم بود، زیر شکنجه تاب نیاورم و مجبور شوم همه چیز را لو بدهم و آن ها هم تا وقتی که مطمئن نمی شدند همه ی اطلاعات را لو داده ام، ول کن نبودند. خودم را به بی حالی زدم و گفتم: والا دقیقا نمی دونم ولی یه بار که به مشهد رفته بودم دیدم هواپیما بلند شد، شاید از اون جا می زنند! به گمان این که هذیان می گویم، با دستش اشاره کرد و گفت: بخواب پسرم، تو حالت خیلی خرابه! لطف و عنایت خداوند متعال بود که مرا با این جواب رها کرد و دیگر با من کاری نداشت و از این که به خیر گذشته بود خدا را شکر می کردم. وقتی اسمم را به کارکنان بیمارستان گفتم، بعد از چند روز آماده ام کردند برای انتقال به بغداد. زمان رفتن فرارسید. اما نتوانستم برای آخرین بار چهره ی معصوم عباس را ببینم و بدون خداحافظی آن جا را ترک کردم. به جز من دو مجروح دیگر هم بودند. علی بلوکات که ارتشی بود و گلوله ای به کتفش اصابت کرده و انگشتانش حرکتی نداشتند و سیدجواد مستوری که خمپاره افتاده بود جلوی پایش و موج انفجار دستانش را بی حس کرده بود و پاهایش هم تقریبا بی حرکت بودند. هر سه نفرمان را داخل آمبولانسی که توسط پنج سرباز عراقی محافظت می شد کردند و راهی بغداد شدیم . عباس هم چند روز پس از ما مظلومانه و در غربت به شهادت رسیده بود.

*ادامه دارد…*

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید