نویسنده : هاشم زمانزاده

یهو سرباز عراقی فریاد زد؛ سیدی سیدی شوف شوف
محمودی که بی ادبانه صورت تو صورت دکتر مجید ایستاده بود؛صورت کثیف شو برگردوند و دهننجس شو که بوی مشروب میداد باز کرد و چنان فریاد زد که دندونای زرد طلایی اش خود نمایی کرد؛

سرباز عراقی از زیر تخت ؛ صبوری که قطع نخاع کامل بود و حرکتی نداشت و دمر روی تخت افتاده بود کارتن تاید رابیرون آورد و یکی یکی‌باز کردند و رو زمین میریختن ؛ تا اینکه رادیو که نایلون پیچ بود به زمین افتاد.

محمودی با لحنی پیروزمندانه رو به دکتر مجید کرد گفت : پس این چیه و دوباره برگشت به طرف من گفت: اون رادیو دیگه کجاست ؟؟!!

من گفتم : چی ؟! من از ای اولیش خبر نداشتم ؛ حالا دومیش دیگه چیه ؟؟!!
محمودی با یه اشاره به سربازها گفت مرا ببرند و منو بردند زندان اردوگاه

ساعت دو نصف شب بود در زندان باز شد محمودی با چند سرباز مرا صدا زد بیا بیرون ؛ منم آمدم بیرون ؛ محمودی گفت یادت آمد ؟ گفتم :چی یادم اومد؟!
به سربازا اشاره کرد و با کابل چند تا زدن گفت : دوباره می پرسم یادت آمد ؟!
گفتم : خبرندارم من فقط به مجروحین میرسم ؛ از هیچ چیز خبر ندارم .

گفت : کدام افسر آورده از من انکار و از او سوال ؛ تا اینکه طناب فلک را باز کردند و پای منو به اون بستن و دو سرباز طرفین را گرفتند و سربازهای دیگه شروع به زدن کردند ؛ سرم روی زمین بود محمودی پاشو رو سرم گذاشت و همینطور که فشار میداد گفت : دوباره می پرسم ؛ سربازها همچنان از کف پا گرفته تا کمر میزدند.

من یکدفعه فریاد زدم گفتم شما را به حضرت ابولفضل نزنید من خبر ندارم

که سربازا یهویی ؛ ایستادند و نزدند

ادامه دارد …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید