نویسنده : هاشم زمانزاده

شبهای آخر جبهه مون ؛شویه شویه
رو به پایان بود ؛ تو این سه ماه از نظر معنوی یه کم به خودمون امید وار شده بودیم ؛گر چه هنوز سیبیل
هم پشت لب مون سبزنشده بود اما
درخت معرفت تو دلمون جوانه زده بود و رو به رشد بود.

🌐شبای آخر ؛ ماه هم به خونه رفته بود؛ آسمون تاریک و ظلمانی بود ؛چشم چشم رو نمیدید ؛ همون بالای کوه ؛ یه سنگری داشتیم ؛ خیلی درب و داغون؛ تو مسیر رفت و آمد بین سنگر نگهبانی و سنگر استراحت قرار داشت ؛ این سنگر شده بود محل رفع حاجت رزمنده ها ؛چند بار اتفاق افتاده بود که موقع سوت کشیدن خمپاره ۱۲۰ ؛ که بجه ها خیز بلند ور میداشتن و یا اون شبایی که نور ماه نبود؛ میوفتادن توی این سنگر و میشدن گل و گلاب

😜 این گل و گلاب و اون تفنگ ژ۳ و کوه و دشت و دمن و خمپاره ۱۲۰ و اون معنویت و قرآن و دعاهای شبانه و نمازای با حال و رنگ و روی سوخته از آفتاب ؛ تموم شد و همه عازم مشهد شدیم با کلی سوغات ؛ که از جبهه بازی دراز همراهمون شد

سوغات هم معرکه بود

ادامه دارد …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید