راوی : سیدمحمد میرمسیب

یک روز یکی از دوستان ازاده در یک شرکت تعاونی استخدام می شود و هر روز مبالغی به بانک می بردوبه حساب شرکت واریز می کند مثلا در ان زمان پنج هزار تومان واین مبلغ برایش سخت نبود تا اینکه یک روز سی هزار تومان شرکت به او میدهد برای واریز به شرکت واین دوست عزیز پولها را در چند کیسه مخفی میکند و در داخل خورچین موتور پنهان می کند وقتی به بانک می رسد سه بار با پولها در راه پله بانک به زمین می خورد وقتی کیسه پول را به زحمت در گیشه بانک می گذارد بی هوش می شود مردم با اب در صورت پاشیدن و اب قند اورا به هوش می اوردن وقتی مردم را تماشا می کند از او می پرسند چه شد بی هوش شدی ناگهان یا دش به پول شرکت می افتد بالکنت زبان می گوید پول شرکت چه شد سی هزار تومان بوده سی هزار تومان متصدی بانک می گوید به حساب شرکت واریز کردم باید سندش را امضا کنی او می گوید الحمدلله که دزد نبرد ومن روسفید شدم مردم خنده ای می کنند و می گویند سی هزار پولی برای شرکت نیست نکند به خاطر پول غش کردی گفت بله من بیش از پنج هزار تومن جا بجا نکردم باز مردم می خندند یک سوتی بزرگ هم من انجام دادم همان اوائل ازادی بود رفتم در رستورانی غذا بگیرم سر میز نشستم گارسون امد گفت چه میل دارین گفتم یک دست چلو کباب با نوشابه لطف کنید او سفارش غذا را گرفت و رفت ومن اطراف رستوران را نگاه می کردم وهمه جا اینه کاری بودیک زن و شوهری جلوی من بودند ووقتی گارسون غذا را اورد من گمان کردم شخصی کنار من نشسته ومن پشتم به اوست برگشتم و به او غذا را تعارف کردم که متوجه شدم خودم در اینه هستم و خودم به خودم تعارف کردم ان زن و مرد که متوجه قضایا شدند انقدر خندیدند که من هم قهقه زدم و صاحب رستوران هم متوجه شد می خندید و کارگرها هم متوجه شدند و انها هم می خندیدند این هم از سوتی من …

ادامه دارد …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید