نویسنده : هاشم زمانزاده

از شدت درد در زیر شکنجه فریاد زدم شمارابه حضرت ابولفضل نزنیدمن خبر ندارم که سربازا ایستادندونزدند

محمودی که عکس العمل سربازاشو دربرابر نام اباالفضل دید؛یه کم خود شو جمع و جور کرد و بعد هم گفت حق را نداره بره بهداری ؛ بره قاطع ۲

یاسین و بقیه مراکشیدند و انداختند زندان و رفتند تا صبح آنجا ماندم و صبح روز بعد؛ ساعت ۹ بودکه نگهبان در را باز کرد و گفت : « تعال بره »
چون رو پاهام نمی توانستم بایستم چهار دست و پا اومدم بیرون و رو زمین نشستم

یاسین گفت بلند شو ؛ پاهامو نشون دادم گفتم نمی تونم ؛ اونم دو نفر از بچه های قاطع دو رو که با خودش آوورده بود ؛ صدا زد و گفت:

🍀ببریدش آسایشگاه ۱۱ 🍀

همه می شناختنم؛ شروع به مداوام کردند بعدازظهر دکتر مجید به بهانه داروخونه اومد که سری بهم بزنه؛ سریع پاهامو باز کرد و با مسئول داروخونه پاهامو؛ پمادبه نگهبان گفت
باید بره بهداری زخم پاش عمیقه!!
نگهبان قبول نکرد و گفت فرمانده گفته دیگه حق نداره بره بهداری !!!
دکترمجید پماد داد به ارشد و دستور لازم رو میداد و رفت ؛ خودش هرروز سرمیزد و میگفت

🍀 حتما میآرامت بهداری 🍀

ادامه دارد …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید