نویسنده : هاشم زمانزاده

👨‍🚀 سرباز دژبانی جلوی اتوبوس رو گرفت ؛ ساک کوچولو که تو دستام بود ؛ محکم و با فشار توی بغل گرفتمش ؛ با خودم گفتم : بدبخت شدیم ! آبرومون رفت !

👨‍🚀آخه قضیه ی ترس ما از دژبانی به این خاطر بود که ؛
(بزارین اصل ماجرا روبراتون بگم )

👨‍🎨 بالاخره سه ماه ماموریت مون تموم شد و برگشتیم پادگان ابوذر لباس نو بهمون دادن؛ یه حمام داغ و دبش گرفتیم و لباسای نو رو هم پوشیدیم
با پسرعمه هام احمد و جواد رفتیم تومحوطه پادگان ابوذر با تیربار و ضدهوایی؛ کنار گلهای بهاری چند تا عکس انداختیم

چشمم به این تیربار و گلوله ها که خورد یه کم فکرمو مشغول خودش کرد؛ یه اشاره به احمدیه اشاره هم به تیربار کردم؛ احمد گفت :خب که چی ؟ چرا اشاره موکونی ؟مث بچه آدم حرف بزن !
بهش به آرومی گفتم :خنگول ؛ ای کالیبر ۵۰ رو نیگا کن !
احمدهم باخنده یه نگاهی به تیربار کرد و گفت : آره ؛ جواد نیگا چقدر خوشگله! چی عسکی توپی موتونم باهاش بندازم ؛
جوادگفت: یره؛ منظورش فشنگاشه احمد دوباره با لبخند و کمی تعجب گفت : آره ؛ چه تیرای گونده ای دره
جواد زد پس کله اش و گفت :خره ؛ محسن مگه ازاینا ور درم ببرم مشد بریه سوغاتی ؛ احمد یهو هنگ کرد
بهش گفتم : بالاخره یه سوغات که باید با خودمان ببرم مشد !!

👨‍🚀 یه پوکه از فشنگای شلیک شده از هلیکوپتر همراهمون بود ؛ حجم کمی نداشت اونو توی یه جوراب پشمی کردم؛دورشو با نخ پیچوندم و گذاشتم جیب کنار ساکم که دیده نمیشد؛ فشنگ کالیبر ۵۰ رو هم توی همون پوکه جا سازی کرده بودم .

👨‍🚀سرباز دژبانی ارتش با قدی بلند و صورتی کشیده ویه سیبیل مرتب از پله اتوبوس اومد بالا و یه راست کنار صندلی من واستاد و دست شو گذاشت روی ساکم – همون که فشنگا توش بود – عرق سردی در تموم وجودم سرازیر شد ؛ سربازه صورت شو رو به من کرد و گفت

ادامه دارد ….

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید