🍁 حالا من شدم مسئول پشتیبانی و ترابری اون مرکز ؛هر چی تونستم از تدارکات مرکزی امکانات گرفتم تا جایی که هر کی میخواست یه دور همی یا مهمونی بده یا خستگی در بکنه میومدن پیش ما و حسابی از شون پذیرایی میکردیم از انواع چایی و شربت و ….. ؛
خلاصه دلم واستون بگه بابلدوزرها و بیل مکانیکی ها یه مرکز آموزش درست کردیم توپ و توپ
🍁 یه روز خبر آوردن که: سلیمان گوشه بیابون اون دور دستا ؛ شعله
آتیش روشن شد؛معلوم نیست چیه! حس کنجکاوی من گل کرد با یکی دیگه از بچه ها سوار ماشین غذا به طرف آتیش راهی شدم ؛
وسط راه ماشین غذا رو آزاد کردم تا به کارش برسه ؛ دو نفری حرکت کزدیم بسوی هدف ؛ وقتی رسیدیم مخروبه ای بود که وسطش آتیش وَل وّل میکرد ؛ جلوتر و جلوتررفتم که یهو سر لوله یه اسلحه؛ رو پشتم احساس کردم ؛ بعد یه نفر به زبون فارسی گفت : اسلحه تونه بندازین زمین و دستا بالا ؛ و من و همراهیم که بچه بیرجند بود ؛ دستامون رو بردیم بالا و تسلیم شدیم
مسافران عنبر : قسمت یازدهم
آخرین اعزام : قسمت بیست و چهارم
question_answer0
خاطرات من و 2920 : قسمت سی و چهارم
question_answer0
خاطرات اسارت : قسمت چهلم
question_answer1 دیدگاه
روایت از جبهه تا عنبر : قسمت هشتاد و نهم
question_answer0
پنج شب و هشت سال – قسمت چهل و یکم
question_answer0
بیمارستان الرشید بغداد : قسمت سیزدهم
question_answer0
کمپ هشت : قسمت چهل و سوم
question_answer0
خاطرات اسارت : قسمت بیست و هشتم
question_answer0
❇️ مسافران عنبر : قسمت هجدهم
question_answer0
آخرین اعزام : قسمت بیست و هفتم
question_answer0