خاطرات زنده یاد شهاب رضایی مفرد

به سمت اردوگاه =🌹🌹🌹

آن زمان در آسایشگاه ۱۷ شخصی بود تفنگدار نیردی دریایی بود و به مسائل فنی آشنایی کامل داشت
بعثی ها بدون مشورت با ما او را به عنوان ارشد انتخاب کرده بودند اوپس از انتخاب سخنرانی خوبی به حمایت از اسرا کرد و ما خیلی از انتخاب او خوشحال شدیم
اما متاسفانه بعد از مدتی شروع به خبر چینی و اذیت و آزار اسرا کرد ودر مجموع اموری که چم و خم آن را بعثی ها نمی دانستند به آنها یاد می داد و باعث اذیت بچه ها شده بود و پیشنهاد ساخت اتاق تنبیهی از آهن را او داده بود اتاقی فلزی که در گرما تبدیل به کوره ی ریخته گری می شد ودر سرما شبیه یک سردخانه عمل می کرد
بالای آن نزدیک سقف سوراخی داشت اگر هوای مناسبی از درزهای آهن وارد میشد از آنجا به سختی خارج می شد
در مجموع انسان حیله گر و مکاری بود وقتی ما وضعیت را چنین دیدیم تصمیم گرفتیم کاری انجام بدهیم و یک شب تصمیم خود را عملی کردیم و با بچه ها سرش ریختیم و تا آنجا که جا داشت تا پای مرگ کتکش زدیم در نهایت بعثی ها مجبور شدند او را از ارشدیت بردارند.

سلول انفرادی 🌹🌹🌹

نیمه شب بود من و یکی از اسرا به نام حسین که خط نسبتا خوبی داشت مشغول نوشتن کلمات قصار مولی الموحدین حضرت علی (ع)
برای مطالعه ی اسرا بودیم
اول این کلمات را بصورت شفاهی آموزش می دادیم بعدا که برایمان نهج البلاغه و مفاتیح آوردند از مطالب داخل کتاب بهره می بردیم که اشتباهی نکرده باشیم
برای اینکه کاغذهایی که روی آنها این مطالب را می نوشتیم از بین نرود کاغذها را بین دو لایه ی نازک نایلون قرار می دادیم و با گرم کردن
قاشق اطراف نایلون را پرس می کردیم با حسین مشغول نوشتن بودیم که ناگاه متوجه شدیم نگهبان پشت پنجره ی آسایشگاه است
پرسید شما چرا بیدارید ؟
چکار می کنید ؟
گفتم : داریم درباره ی خاطرات گذشته و خانواده صحبت می کنیم در عین حال ترسیده بودم و با خود گفتم مبادا چشمش به کاغذها بیفتد در همین فکر بودم که مجددا پرسید اون چیه جلوی شما ؟
من بلافاصله از جای خود بلند شدم نگهبان بعثی رو به حسین کرد و گفت مسخره تو چرا بلند نمی شی
حسین هم بلند شد و خیلی آرام با پای خود یکی از نایلون هایی که کاغذ در آن قرا گرفته بود را به طرف زیر یکی از پتوها هل داد در حال رفتن به طرف درب آسایشگاه با یکی دو نفر را بیدار کردم
و با دست طوری که نگهبان متوجه نشود به سایر کاغذها اشاره کردم تا آنها را پنهان کنند
ظاهرا به قصد تفتیش آمده بودند سرباز بعثی قفل ها ی درب را باز کرد و تعدادی بعثی به سرعت وارد آسایشگاه شدند از همان جلوی در شروع به تفتیش و جستجو کردند اول از زیر پتوها شروع کردند تا نفر پنجم چیزی پیدا نکردند زیر پتوی ششمین نفر یکی از برگه هایی بود که پنهان کرده بودیم دعا دعا می کردم که برگه را پیدا کنند چون اگر به انتها می رسیدند کیسه ی برگه ها را پیدا می کردند که درون آن مقدار زیادی کاغذ جاسازی کرده بودیم که در این صورت با مشکلات زیادی روبرو می شدیم
برگه ی زیر پتو را پیدا کردند و به دست افسر فرمانده دادند و ایشان آن را خواند و خیلی عصبانی شد سیلی محکمی به گوش من زد و لگد محکم تری به حسین .
هر دوی ما را بیرون آسایشگاه قسمت سرویس های بهداشتی بردند و شروع کردند به کتک زدن ما
افسر بعثی تهدید می کرد که باید شما را برای بازجویی به استخبارات بفرستیم و ادعا داشت که هزار تا از این برگه ها داشته باشید ما پیدا می کنیم .

ادامه دارد 🌹🌹🌹

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید