راوی : هاشم زمانزاده

عنبر پایان راه نبود ؛ شروع یک آغاز بود ؛ شروعی بود که از ابتدا تا انتها خدمت بود ؛ هیچگاه پایان نداشت ؛ همیشه آغاز بود؛عنبر من رابا آغوش پذیرفت.

همینکه گرد و خاک عنبر روی کفشم جاخوش کرد واز ماشین پیاده شدم و از درب بزرگ قفص وارد شدم ؛ یه نفر اومد اومد اومد وکله شو نزدیک صورتم آورد و زل زده بودتوچشمام رنگ و روش زرد و مثل اموات بودو لباساشم مثل آدمای عصرحجر؛ فقط یه سوال پرسید”سیز هارا لی سیز؟” دستمو گذاشتم رو پیشونیش و کله شو زدم عقب و با همون لهجه ترکی گفتم : ” من زنجان یاشی رام “خنده رولباش نقش بست و دوباره پرسید
“سیزین  ادیز ندی؟” یه کم خودمو جمع و جور کردم و با خودم گفتم ؛ این دیگه کیه ؟ همه رو برق میگیره مارو چراغ نفتی!خلاصه بهش گفتم: “منیم ادیم محمدحسین دی”

با دست چپ زد روی شونه ام و یک قدم عقبتر رفت و ادامه داد ؛تو پسر حاج……نیستی ؟گفتم :آره؛ اما تو از کجا میشناسیش؟! باخنده ادامه داد بابات دستی به آتش داشت وبعضی وختا یه آمپولی میزد؛تو کجای این دنیا هستی؟ ارثی از بابات بردی ؟؟!بااحساس غرور وشادمانی که اینجا هم بابام آوازه اش پیچیده گفتم : منم یه چیزایی بلدم ؛ تزریقم میزنم بدون خداحافظی راهوگرفت ورفت صداش کردم و پرسیدم “آدین ندی”

بطرفم برگشت :چاکر شما قماشچی

💠🔺 💠🔺

و هفته بعد ؛در بیمارستان عنبربودم در کنار دکتر مجید و دکترعظیمی و دکتر خالقی و دکتر پاک نژاد و دکتر بیگدلی و یه شیرازی با حال به اسم

🌺 جناب فرج رحیمی 🌺

ادامه دارد …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید