راوی: مرتضی تحسینی

ورود به زنجان

عصر روز پنجم شهریور وارد شهر زنجان شدیم. یک راست به پادگان تیپ 2 زرهی ارتش رفتیم. آن جا مراسمی برایمان تدارک دیده بودند. هنوز از اتوبوس پیاده نشده بودیم. دائماً خاطرات جبهه و اسارت از ذهنم می گذشت. بغضی غریب گلوگیرم شده بود و دلتنگ دوستان شهیدم بودم. با خود می گفتم به مادر عباس چه جوابی دارم بدهم؟ به دیگر خانواده های شهدا … ؟
از جمعیت استقبال کنندگان متحیر شده بودم. سرور و شادی مردم غیر قابل توصیف بود و از دیدگان همه اشک شوق جاری بود. صدا و سیما هم از این صحنه ها فیلم و خبر تهیه می کرد. لحظه ی دیدار فراموش نشدنی بود. از اتوبوس که پیاده شدم لنگ لنگان (1) به سمت مادرم حرکت کردم. وقتی رسیدم، همدیگر را به آغوش کشیدیم و های های گریه کردیم. صحنه ای غیرقابل توصیفی بود. در آن لحظات زیبا، من دیگر هیچ چیز را نمی دیدم و نمی شنیدم. مادرم ول کن نبود و دائم بوسه بارانم می کرد و در آغوشش می فشرد. در آن حال و هوا، حلقه ی گل گردنم را به گردن مادرم انداختم.و یک حلقه گل به گردن پدرم بعد با پدرم و دیگر بستگان روبوسی کردم. همه ی فک و فامیل، از کوچک و بزرگ آمده بودند. کودکان فامیل حالا دیگر نوجوان و جوان بودند! خیلی ها را نمی شناختم! دختری از فامیل همین که می خواست با من دست بدهد، دستم را می کشیدم و می پرسیدم: اول بگو ببینم تو کی هستی بعد!
ولی بزرگترها بیشتر قابل شناخت بودند.
پس از مراسم استقبال سوار بر ماشین پژو 405 سفید، راهی خانه شدیم. انبوهی از جمعیت در کوچه جمع شده بودند. پیاده که شدم به طرفم هجوم آوردند. برادرم شهرام با قد بلندی که داشت، مرا روی شانه هایش گذاشت و به سمت خانه حرکت کردیم. مردم دور و برم را گرفته بودند و پشت سر هم شعار می دادند و صلوات می فرستادند. در آن ازدحام و شلوغی گم شده بودم و چون خیلی ها نمی توانستند مرا ببینند، گفتند: تا به پشت بام بروم و برای استقبال کنندگان دستی تکان داده و عرض احترامی کرده باشم تا بیش از این مردم سرپا نباشند.
نردبام حیاط رفته رفته کم عرض می شد تا این که در انتها فقط برای یک پا جا بود. به هر زحمتی بود بالا رفتم و رو به مردم ایستادم. دستم را که بالا بردم، یک لحظه پیش خود گفتم: حواست هست چکار می کنی؟ امام در جماران برای مردم دستش را بالا می برد! تو کجا و امام کجا! بلافاصله دستم را پایین آوردم و روی سینه ام گذاشتم و سرم را تکان دادم و از مردمی که آن پایین بودند تشکر کردم. بعد پایین آمدم و داخل خانه رفتم، برایم صندلی آوردند تا روی آن بنشینم. اما دوست نداشتم وقتی مردم به دیدنم می آیند نشسته باشم. بنابراین ایستاده با مهمانان دیدار می کردم.
تا یک هفته سیل جمعیت برای دیدنم می امدند و شرمنده ام می کردند. از بس بوسه باران شده بودم، هر دو طرف صورتم سرخِ سرخ شده بود! از طرف جهادسازندگی هم برایم سنگ تمام گذاشته بودند و سه، چهار روز تأمین ناهار و شام بر عهده ی آن ها بود.

*پی نوشت:*
1. چون لنگ لنگان راه می رفتم، عراقی ها یکی دو بار اسمم را در لیست تعویض اسرا نوشتند. یک بار هم خودم درخواست کردم. اما هر بار که پزشکان عراقی و صلیب سرخ معاینه ام می کردند چیزی متوجه نشده و می گفتند: پایت سالم است و هیچ مشکلی ندارد. خیال می کردند تمارض می کنم. پس از آزادی، با پی بردن پزشکان به وجود ترکش هایی در سرم، فهمیدم علت این عارضه وجود همین ترکش ها بوده است.

ادامه دارد …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید