سلام
محمدرضا مرواني هستم از اهواز …
چند روزي از مرز بيست سالگي ام گذشته بود كه به جبهه اعزام شدم.
قبل از آن حدود يك هفته آموزش هاي فشرده نظامي را در يكي از مناطق اهواز(پارك كودك زيتون كارگري) به همراه جمعي از دوستان مسجد و پايگاه محل(كوي نيرو) گذرانديم.
منطقه اعزام ما، جنگل(دشت) امقر در منطقه عمومي فكه بود.
كمتر از يك ماه را در آنجا به آموزش هاي عملياتي گذرانديم. تا اينكه خبري دهان به دهان گشت كه عملياتي در پيش است و ولوله اي به پا شد و هنگامه اي از احساسات ناب وداع هاي شب عمليات!
عمليات والفجر مقدماتي در دو مرحله در ١٨ و ٢١ بهمن ٦١ انجام شد.
در شب عمليات وظيفه گردان تازه تأسيس ما، گردان كوثر كه به فرماندهي سردار فؤاد هويزي بود، پشتيباني از نيروهاي عمل كننده بود…
در تاريكي هاي نيمه شب بيست و يكم بهمن ٦١ به خط شديم و وارد منطقه عملياتي شديم…
آتش سنگين دشمن امان ما را بريده و تلفات سنگيني از ما گرفته بود…
در مسير حركت به سمت هدف تعيين شده، راهنما يا بلدچي گردان دچار اشتباه شد و مسير را گم كرد! در اين حين گروهان ما، گروهان شهيد كلاهدوز، در نقطه اي از اين دشت آتش و خون تجمع كرد و خمپاره اي جمع گروهان را هدف قرار داد و اجتماع ما را پراكنده كرد! جمعي به آرزوي خود رسيدند و به حيات ابدي و *عند ربهم يرزقون* نائل شدند!
جمعي ديگر مفتخر به نشان جانبازي شدند و برخي ديگر كه از اين سفره، سهم سلامت را برداشتند، توانستند به عقب برگردند و فرصت خدمت دوباره يافتند…
اما سهم من از اين مائده الهي، جانبازي و اسارت بود!
و اينگونه بود كه اسارت من آغاز شد!
مجروح و خسته و بي حال از شدت خون ريزي كه داشتم، مرتب غش مي كردم و از حال مي رفتم…
ظهر ٢١ بهمن ٦١ بود دو سرباز به من نزديك شدند، در نگاه اول گمان كردم دوستان ايراني ام هستند و آمده اند ما را به عقب منتقل كنند!
هرچه نزديكتر مي شدند و تصويرشان روشن تر مي شد، يك قدم باسارت نزديك تر مي شدم!
دو عراقي بودند كه در ميان شهداي ما دنبال افراد زنده بودند تا باسارت مفتخرشان گردانند!
در برخورد اول از من راجع به هويتم پرسيدند و در ادامه با زبان عربي با هم مجادله و مناقشه اي در خصوص آغازگر جنگ داشتيم و بي تجربگي! كار دستم داد!
به هر ترتيب به پاسگاه رُشَيْديه منتقل شدم در آنجا به جمعي ديگر از اسرايي كه قبلاً باسارت در آمده بودند، پيوستم!
دقايقي نگذشت كه فرمانده اي وارد پاسگاه شد و همه به احترام او پا كوبيدند!
به جمع ما نزديك شد و مغرورانه سر تكان مي داد!
من بي حال و بي رمق و سر به پايين نشسته بودم. به نزديكي من كه رسيد، يكي از همان سربازهاي عراقي كه با آنها مجادله داشتم به فرمانده گفت:
*سيدي هذا عربي!*
(قربان او عرب است!) گويي عرب بودن نزد بعثي هاي عفلقي جرم بزرگي بود!
فرمانده عراقي با عصبانيت تمام سخنش را قطع كرد و گفت:
*لازم اهناك قاتلينه!*
(بايد او را همونجا مي كشتيد!!!)
من منتظر گلوله اي بودم كه به سرم شليك شود و خواسته فرمانده بعثي اجابت شود!
در اين افكار غرق بودم و زماني طولاني در اين حال بودم!
سرم بلند كردم! ولي نه از فرمانده خبري بود و نه از سربازها! نه گلوله اي و نه حورالعيني!!!
اسارت سرنوشت محتوم من بود و تجربه اي گرانسنگ از اينكه هويت عربي ام را مخفي نگهدارم!
به جهت اختصار هفت موقعيت را كه در آن موضوع هويت عربي ام نقش داشت را بيان مي كنم!

ادامه دارد…

 

مروانی در خبرگزاری تسنیم

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید