🌀 بیسیم چی گردان دستور عقب نشینی رو پشت بیسیم اعلام کرد ؛ همه روفرستادم عقب؛خودم آخرین نفر به سمت عقب حرکت کردم؛بین راه به فرمانده گردان برخورد کردم یه نگاهی با تعجب بهم کرد و بدون اینکه حرفی بزنه باایمااشاره پرسید کجا ؟!! منم با اشاره لب و لوچه و دست پرسیدم : منظورت چیه !؟

🌀 یهو کلاش شو از روی دوش به دست داد و لب باز کرد و پرسید : کجا آقا رضا ؟ گفتم: بدون دستور کاری نکردیم ! گفتن ؛ مایم اومدیم عقب ؛ گفت : برگرد برگرد داداش ؛ اشتباه شده؛ به نیروها بگو برگردن سرجاشون ! اینو گفت و لحظه ای بعد بین دود و آتیش ناپدید شد.

🌀با هموناییکه مونده بودن رفتیم جلو تا دوباره آرایش جنگی بگیریم اما یه چیز دیدم که خیلی شوکه ام کرد؛ آخه تا اون موقع فکر میکردم
چون آخرین نفر و بعد از تمام نیرو هام اومدم عقب ؛ خیلی آدم ایثارگر و ازخودگذشته ای هستم؛ اما خدایا چی میبینم؛ این دیگه آخرشه بابا !! امدادگر گروهانمون تک و تنهامونده بود و درکمال اخلاص به مجروحین کمک رسونی میکرد؛یه لبخند تلخ و شیرین رو لبام نشست؛سر بالا چشم به آسمون دوختم؛ به خداپیام دادم

خیلی باحالی! اینجا هم میچلونی

🌀ساعت۱۳؛ این دفعه خودفرمانده گردان دستور عقب نشینی داد همه رفتند؛من موندم وخودشو وچندنفر و یه گلوله خمپاره ۶۰ که فرمانده را مجروح و زمینگیر کرد‌

🌀همون ده نفری که ته خط مونده بودیم سعی کردیم به هرطریقی که شده فرمانده روبه عقب برگردونیم.
اما او اصرار داشت که خودمون رو نجات بدیم، ولی ما سربازی بودیم که خوب تربیت شده بود

♻️ سرباز خمینی ♻️

فریاد زد “لا مصبا منو بزارید، برید؛ والا گرفتار یا کشته میشید ”
یکی از رزمنده ها باگوشه آستینش خاکو از روصورتش پاک کرد و گفت
ببین داداش جواد؛بیخودی زور نزن
نمشه اینجه بزرمت.؛ برم ؛
“باهم اومدیم ، باهم برمیگردیم ”

رو یه برانکارد سوارش کردیم و راه افتادیم به سمت مقرنیروهای ایران
جای پا پیدا نمی شد،چون باید از بین پیکر شهدا و کشته های بعثی و تجهیزاتی که تو مسیر ریخته شده بود، عبور میکردیم

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید