نویسنده : هاشم زمانزاده
🌙 عجب ماه رمضانی بود
تابستون سال۵۹ ؛ با زبان روزه؛ عرشه قایقی که امواج اروند اونو بسمت عراقیا میکشونه
و شب قبلش؛ مقر سپاه خرمشهر؛ همه بودیم و فرمانده جهان آرا و آقای بهشتی ( آیت الله بهشتی ) و دوستی و مهربانی و یکی بودن و یکی شدن با بزرگان انقلاب؛ همه تو یه صف واسه گرفتن پلو عدس؛ و همه سر یه سفره
عراقیا با تفنگاشون لب رود آماده واستاده و منتظر تا چند تا پاسدار شسته رفته رو اسیر بکنن
تکاور نیروی دریایی که اسمش آقای چمیده بود به طرف بی سیم رفت ؛ دل تو دل مون نبود ؛ بی سیم رو ورداشت ؛ دکمه ی ارسال بی سیم رو فشار داد ؛ خش خشی کرد اونو نزدیک دهانش برد ؛ مکثی کرد ؛ سیبیل شو با لب پائینی کمی نرم کرد و با صدای محکم فریاد زد
🧿 عیدی ؛ عیدی ؛ محمد
🍀 عیدی به گوشم
🧿 محمد ؛ ماهی گیر کرده به قلاب داره سٔر میخوره به طرف ماهیتابه
بعد از پیام های رد و بدل شده بین محمد و آقای عیدی چمیده ؛ گویا جهان آرا با نیروی دریایی ارتش هماهنگ میکنه و قایق مون توسط یه شناور ارتش از اون مخمصه نجات پیدا میکنه و ما از اسارت
ادامه دارد …