راوی : مجید شایان

۶ دی ماه ۱۳۶۱ فرا رسید و بعد از باز شدن در اتاق سربازان دیوانه و فراری به دویدن و نرمش پرداختند و سید صلاح به اتاقمان آمد و گفت : مجید امروز عمل داری صبحانه نخور در جوابش گفتم: دکتر های شما مگر سوگند پزشکی نخورده اند گفت : بله سوگند خورده اند که به همه انسان ها خدمت کنند، گفتم: ولی من این را در بیمارستان الرشید شما ندیدم ، ۲ بار مرا گرسنه جلو اتاق عمل بردند و دکتر شما با عصبانیت مرا برگرداند و گفت: خودمان مجروح عراقی زیاد داریم، به هرحال آن روز هم با ویلچر گرسنه و تشنه همراه سعدون به بیمارستان اصلی الرشید رفتیم ، مشکل سعدون چشمش بود همه چیز را دوتایی می دید، به همین خاطر با چند نفر نزدیک بود تصادف کنیم، بالاخره به پشت اتاق عمل رسیدیم و از ساعت ۸/۳۰ تا ۱۱/۳۰ صبح منتظر ماندیم ، دکتر با دستکش های آغشته به خون از اتاق خارج شد و به سعدون گفت: این کیه؟ سعدون گفت : سیدی اسیر ایرانی مجروحه، دکتر گفت: مگر نگفتم مجروح ایرانی نیاورید سرم خیلی شلوغ است، او را برگردانید، سعدون اطاعت کرد و ویلچر را به سمت درب خروجی هدایت کرد و با یک پرستار خانم هم تصادف کرد و جالب بود که به پرستار می گفت؛ مگه کوری؟😁 خلاصه به هر زحمت مرا به اتاقمان رساند ، این بار صبحانه نخوردم ولی به ناهار بیمارستان رسیدم ، بعد از ناهار به سید صلاح گفتم: این سومین بار است که تا اتاق عمل مرا می برید و دکتر مرا عمل نمی کند. سید صلاح گفت: ناراحت نباش دفعه بعد خودم همراهت می آیم .
ادامه دارد…

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید