نویسنده : هاشم زمانزاده

حدود ۲۰ ماه؛ از این سلول به اون سلول بالا و پـائين و جابجا مـیشدیم؛ این از سیاستای بعثیا بود؛ با اینکار امنیت خودشون و زندان رو تضمین میکردن؛ اما در هر شرایطی ؛ باز جويی ادامه داشت؛ و شـبها مهمون اتاق باز جویی و اعوان و انصارش بودیم؛

ساعت چند شب بود ؛ نمیدونم ! چند شنبه بود ؛ نمیدونم ! قفل در آهنی و زمخت سلول مون با آه و ناله ؛ باز شد و سرباز با انگشتش به من اشاره کرد؛ یعنی پاشو بیا یه بسم الله گفتم و از جا بلند شدم و گفتم: خدا به خیر کنه امشب میزبان کیه ؟؟!! رفتم که رفتم

چشمبند رو چشمام گذاشت و توی راهروهای تنگ و تاریک و وحشت آور زندان راه افتادیم تا اینکه سرباز گفت :« قف »چشمبند رو باز كرد؛ بله ؛خودش بود؛ همون جلادی که تعریف شو از بقیه شنیده بودم ؛ سرهنگی که شرارت و نکبت تو چهره اش ؛ رژه میرفت ؛ سیگار شو روی دیوار سیمانی اتاق خاموش کرد؛ اومد به طرفم؛ صورت نحس شو نزدیک صورت من کرد؛ قرمزی چشماش خبر ازخون میداد؛ تا دهن کثیف شو باز کرد تا حرفی بزنه ؛ بوی عرق سگی که زهرمارش کرده بود ؛ آزارم داد و می خواستم بالا بیارم ؛ پرسید : « انت دوکتور »
منتظر جوابم نشد؛ به یه نفر دیگه که تو اتاق بود ؛ اشاره ای کرد و بهش گفت ؛ « اسئله »

اومد جلو ؛ یه کمی فارسی بلد بود ؛ یه چند تا سوال پزشکی با زبان فارسی و عربی و انگلیسی و قاطی پاطی ازم کرد و نتیجه رو به اون سرهنگ شرور اینطور گفت: «ای؛ هذا الطبیب لكنني لا أعرف أي شيء من ماضيها»

همين جور ايستاده بودم که یهویی یه شوک بهم وارد شد « با باطوم برقی زدنم » يكی دو تا دیگه هم به صورتم زدن و ادامه داد
« گول حقیقه ؛ و لا ؛ نواصل التعذيب »

سپس پرسيد: « گول؛ پالايشـگاه زيـر زمينـی عبــادان ؛ وین ؟ » گفــتم : واالله ؛ مــن اولاً شــركت نفتــی نيستم، بعدشم پالايشگاه ما اصلاً زير زمين نيست، ما هر چی روی زمینه

اما گویا گوششون بدهکار نبود ؛ با عصبانیت گفتم : بابا ما اصلا پالايشگاه نداريم !!!
دوباره پرسید : « من انت » گفتم « انا فقط طبیب » اصلاً شـما چـرا مـنو اسیر کردین ؛ بعد،همون دكتر كه ازم سوال وجواب پزشکی میکرد گفت « بابا هذا طبیب ؛هذا من صلیب الاحمر ؛ لیس جیشا»

تا اینکه اون سرهنگ شکنجه گر رضایت داد و‌گفت : اينو ببريد بالا؛ موقع بالا رفتن هـم
موزی گری میكردن و چون چشم من بسته بود. سرم را به ديوار ميزدند.
من کهدنميديدم به یه طرف ديگر ميبردند و ميخوردم به سـتون ، به هربدبختی بودرفتـيم بـه
همون سلول قبلي

ادامه دارد …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید