راوی : سیدمحمد میرمسیب

وقتی ایفا به بیمارستان رسید بیمارستان مملواز مجروح عراقی بود و چون من دو نفر دیگر درحال مرگ بودیم امبولانس امد ومارا تا بیمارستان العماره برد وقتی رسیدیم مرا بدون معطلی بردند اتاق عمل و فردای ان روز به هوش امدم وشکم مرا بخاطر یک گلوله از بالا تا پایین پاره کرده بودند و عمل کرده بودند وبه شدت درد داشتم هر دوساعت یک بار فریادم به هوا بود اهای سیستر مسکن قوی وبچه ها ناراحت من بودند وانها رحم نداشتند و به کسی مسکن نمی دادند چه برسید به مسکن قوی یک روز فریاد زدم وکسی گوشش بدهکار نبود اما فردای ان روز اتفاقی افتاد باور نکردنی یک پرستار امد و از من پرسید نام تو چیست گفتم محمد رفت و دوازده قرص مسکن قوی اورد و گفت یا محمد فقط خودت مصرف کن وکسی متوجه نشود تا برایم درد سر نشود من که عربی نمی دانستم یه عرب زبان که ان هم مجروح بود و کنار من خوابیده بود برایم حرفهای اورا ترجمه کرد ومن موقعی که رفت دزدکی چند عدد قرص بین بچه ها تقسیم کردم واز ان روز به بعد پرستار نه چشم ازمن بر می داشت ونه می گذاشت کسی اذیتم کند غذا که فقط سوپ بود او برایم چلو مرغ می اورد که من جلوی بچه ها خجالت می کشیدم بخورم کار به جایی رسید که یک سرباز عراقی امد و مرا صدا زد من به سختی خودم را به او رساندم سیگارش را از توی پاکت دراورد وروشن کرد و فندم را زیر فکم گذاشت وروشن کرد که ناگهان مقداری صورتم سوخت و پرستار که متوجه شد امد وباسرباز به شدت دعوا کرد و اورا بیرون انداخت ومرا به سر جایم برد کمی نوازش کرد که مترجم گفت محمد خیلی هوای تورا دارد چرا گفتم شاید مرا یاد کسی از اشنایش می اندازد فردای ان روز از استخبارات امدند و یکی یکی در اتاقی می بردند و سوالاتی می کردند پرستار به من گفت مواظب خودت باش ووقتی نوبت به من شد رفتم در اتاق و انها نام و نام خانوادگی محل اسارت ازکدام شهر که همه را جواب دادم گفت برای چه امدی جبهه گفتم بخاطر دوستم که امده بود انها خنده ای تحقیر امیز کردند و گفتند فقط بگو خمینی کربلا گفتم چرا دروغ بگویم من فقط بخاطر دوستم امدم ما با هم بزرگ شده بودیم و مثل برادرم بود وقتی امد جبهه من هم امدم گفتند نظر تو راجع به خمینی چیست گفتم خوب او هم رهبر ایران است مثل اقای صدام گفتند می دانستی هر سه باهم برادر هستند گفتم کی با کی برادر هست گفتند خمینی با صدام حسین و رهبراسراییل گفتم نه نمی دانم خبر ندارم چند سوال دیگر از من کردند که جواب سر به هوا دادم وقتی مرا رها کردند پرستار در این مدت فقط پشت درب ناراحت قدم میزد که مترجم گفت محمد بخدا حرف ازاینها گذشته او تورا دوست دارد گفتم مزخرف نگو من با او چه نسبتی دارم او عراقی من ایرانی تازه دشمن هم دیگر او گفت من گفتم حال خود دانی من این حرف را جدی نگرفتم تا این که …..

ادامه دارد …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید