خاطرات آزاده سرافراز زنده یاد شهاب رضایی مفرد (6)

خبر اسارت از زبان برادرش صمد

در سر پل ذهاب به همراه گردان تحت فرمان شهید دلاوری مستقر بودیم
یک روز بعد از ظهر بچه های اهل نهاوند خبر دادند سه نفر از بچه های اطلاعات عملیات اسیر شده اند
من خبر نداشتم که شهاب هم جزء این سه نفر است
آن زمان ۱۵ ساله بودم صبح روز بعد در صبحگاه شهید دلاوری خبر اسارت شهاب را به همراه برادر هاشم جواهری
و علی حاجیلو اعلام کردند .
از شنیدن نام شهاب شوکه شدم و به گریه افتادم
صبح گاه را ترک کردم .بچه های نهاوند آمدند مرا دلداری می دادند بعد فرمانده ی گردان آمد و با صحبت های خود کمی آرامم کرد .
با همراهی معاون گردان شهید صدیق به شهرک المهدی واقع در سر پل رفتیم
تا به علیرضا برادر بزرگترم هم فکری کنیم تا چطور این خبر را به خانواده اطلاع دهیم
که توان و تحمل شنیدن آن را داشته باشند
وقتی به شهرک رسیدیم علیرضا نبود
علیرضا به علت مجروحیت که از ناحیه فک و صورت بر اثر تصادفی که کرده بود به نهاوند رفته بود
تا ساعت دو در مقر بچه های نهاوند نزد دوستان و همشهریان ماندم
اتفاقا همان روز که علیرضا راهی سرپل شده بود وقتی خواستم برگردم علیرضا را دیدم که در حال ورود به پایگاه بود یکی از دوستانم به نام صمد سیف گفت :در مورد اسارت شهاب حرفی نزن تا به آرامی این خبر را به بدهیم
علیرضا از دیدنم خنده به لبش نشست و خوشحال شد خودم را کنترل کردم و با خنده ی تلخی روبوسی کردیم علیرضا پرسید داداش چه خبر ؟
گفتم خبری نیست سلامتی
صمد سیف پس از مقدمه چینی خبر اسارت شهاب را به علیرضا داد .
علیرضا خیلی ناراحت شد و رنگ چهره اش تغییر کرد دست روی زانو زد و از جا بلند شد و شروع به قدم زدن کرد تکه کاغذی در دهانش بود آن را از دهانش بیرون آورد و به بیرون پرت کرد
تعجب کردم و داستان کاغذ را از او پرسیدم گفت ؛بعد از تصادف در جاده سر پل ذهاب پادگان ابوذر _به اسرار شهاب برای ادامه ی درمان به نهاوند رفتم ولی سه روز بیشتر نتونستم دوام بیاورم و به جبهه بر گشتم فکر کردم برای اینکه کارم را توجیه کنم و شهاب مواخذه ام نکند می گویم دندان مصنوعی گذاشته ام اما حالا با شنیدن خبر اسارت شهاب این شوخی به کامم تلخ شد
با اصرار دوستان نهاوندی ساعت ۶ عصر من و علیرضا به سمت نهاوند حرکت کردیم
تا خبر اسارت شهاب را به خانواده بدهیم حدود ۱۱ شب به کرمانشاه رسیدیم چون در آن ساعت ماشین برای رفتن به نهاوند نبود به منزل یکی از اقوام رفتیم
شب را ماندیم و صبح به طرف نهاوند حرکت کردیم
حدود سه ساعتی بود که به خانه رسیده بودیم
اما هنوز از خبر اسارت شهاب چیزی نگفته بودیم تصمیم گرفتیم این خبر را آرام آرام به پدر و مادرم بگیم
مادرم در خانه تنها بود و پدرم بیرون از منزل
مادرم به محض دیدن من گفت : صمد چیزی شده چرا رنگت پریده ؟گفتم نه چیزی نیست مشغول صحبت بودیم که پدرم وارد خانه شد خبر اسارت شهاب را شنیده بود
واز شدت ناراحتی کنترل خودش از دست داده بود
بدون معطلی گفت: شهاب .شهاب .. مادرم که می لرزید گفت :شهاب چی.شهاب چی ..شهاب شهید شده
چه بلایی سر شهاب آمده پدرم گفت : کومله ضد انقلابها اونو اسیر کردند
مادرم دچار شوک عصبی شد و غش کرد با تلاش زیاد او را به حالت طبیعی برگرداندیم
با سر و صدا و شیون مادرم همه همسایه امدند
دوباره مادرم غش کرد و همسایه کمک کردند تا او را به هوش اوردیم

بعد خیلی ارام جریان اسارت شهاب را براش تعریف کردم
گفتم به دست عراقیها اسیر شده نه کومله
بعد از سه روز من و علیرضا به جبهه برگشتیم و برای عملیات رمضان به جنوب کشور اعزام شدیم و بعد از عملیات به نهاوند برگشتیم هیچ اطلاعاتی از وضعیت شهاب نداشتیم من با سن و سال کمی که داشتم سنگ صبور مادرم شدم و دلداریش می دادم کارم شده بود رفتن به هلال احمر تا مگر خبری از وضعیت شهاب بدست بیاورم
شش ماه بعد از طریق هلال احمر نامه ای به دست ما رسید نامه فقط نام و نام خانوادگی بود و امضای شهاب خط او را می شناختم مطمئن شدم شهاب زنده است آن روز از شنیدن این خبر پدر و مادرم خیلی خوشحال شدند

ادامه دارد 🌹🌹🌹

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید