*موقعيت پنجم:*

پس از اينكه در قاطع سه و در آسايشگاه ١٩ مستقر شدم.
هر روز نزديك ظهر و گاهي عصر براي پانسمان و دريافت دارو جمع مي شديم و تحت نظر يك سرباز عراقي به قاطع يك اعزام مي شديم…
در اين رفت و آمدها يك روز خالد نگهبان چاق و خپل عراقي، كه بين بچه هاي ايراني به خالد گاوه مشهور بود!
و مدتي بود كه به من گير داده و دنبال كشف هويتم بود!
در مسير رفتن به قاطع يك به ستون يك حركت مي كرديم.
خالد از پشت سر خطاب بمن بلند گفت:
ابو عكاظه الى الأمام!
يعني تويي كه عصا داري برو جلوي صف!
من خود را به نشنيدن گرفتم و محل نگذاشتم. دو باره و سه باره اين جمله را تكرار كرد و از من عكس العملي نديد!
خالد خيلي زود عصباني مي شد!
با عصبانيت به سمتم آمد و گفت:
هوي! لَكْ! الى الأمام!
با توام برو جلو…
من هم عصا زنان به جلو رفتم تا رسيديم اتاقي كه براي تجديدپانسمان تدارك ديده شده بود كه در انتهاي جنوبي قاطع قرار داشت و دوستان خوب بهيار از جمله آقايان رحيمي و حسين قماشچي و حسين افراسيابي… با گرمي از دوستان استقبال مي كردند و آنها را تيمار مي نمودند.
من منتظر بودم نوبتم برسد. در چند متري ما نگهبانان دو قاطع داشتند با همديگر خوش و بش مي كردند و من صداي آنها را مي شنيدم… ناخودآگاه به سمت آنها براي شنيدن بهتر كلماتشان متمايل شدم! خالد متوجه اين حالتم شد و به همكارش گفت: ببينيد! اين فلان فلان شده چطور به ما گوش مي دهد !
من متوجه خطاي خود شدم و اندكي خود را جمع و جور كردم و به طرف ديگر نگاه كردم…
اين موقعيت نيز بخير گذشت!!!

*ادامه دارد…*

 

مروانی در خبرگزاری تسنیم

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید