🔹 ساکم رو از پنجره اتاق تعاون تحویل دادم ؛ مسئول تعاون زیر چشمی یه نگاهی بهم کرد و گفت : مواظب خودت باش برادر ؛ منظور شو متوجه نشدم اما گفتم : باشه
برگشتم تا به دسته ام ملحق بشم که با یه پیرمرد سپید مویی که تا به حال ندیده بودم سینه به سینه شدم ؛ بدون وقفه پرسید:کجا میری پسرم ! گفتم : میریم آماده بشیم تا به خط مقدم اعزام بشیم ؛اشاره ای به لباس سپاه کرد و مجددا پرسید: چرا بااین لباس؟آب تو دهانم خشک شد؛به سختی جواب دادم : میخوام زمان شهادت این لباس کفنم باشه!
🔸غنچه ی لبانش باز شد ؛ دست راستشو گذاشت روی شونه چپم و خم شد و یه بوسه ای به شانه ام زد و گفت : ببین پسرم ! فکر کرده ای اگر شهید نشی و اسیر بشی ؛ چه اتفاقی میوفته !
با دست به پشتم زد و ادامه داد : تموم بزرگان لشکر و فرمانده ها لباسای فورم شونه عوض کردن ؛ شما هم برو همون لباس خاکی تو بپوش ؛
دوباره لبخندشو مهمون من کرد و من برگشتم؛لباسای خاکی پوشیدم