نویسنده : هاشم زمانزاده

توی همین گیر دار بودیم که خانم آباد به من گفت : میخوام برم دستامو که پرخونه توی خانه های سازمانی اونور بشورم ؛ تعجب کردم ؛ چطوری میخواد بره اونجا؛ اما مثل قرقی پرید و رفت و تا سرباز عراقی به خودش بیاد؛ با یه
پارچه سفید برگشت و ییچوندنش دور شکم « سید ظفرجویان »

دو سه ساعت طول کشید تا آمبولانس عراقیا اومد؛ با کمک اسرایی که میتونستن یه کم خود شونو جمع و جور بکنن ؛ سید رو سوار کردن ؛ من که چشمام دید نداشت اما از نوع سر و صدای عراقیا متوجه شدم که اون خانم جوون میخواست با مجروحا سوار بشه ؛ اما عراقیا به زور پیادش کردن و پرتش کردن روی زمین کنار من

مدتی گذشت : یه کم آروم گرفته بود ؛ رو به من کرد و پرسید : پدر جان ؛ امن یجیب بخون تا دردات کم بشه ؛ و ادامه داد : این توصیه مامانمه ؛ هر وقت دل درد میشدیم ؛ میگفت ؛ بخون ؛ تا درد دلت کمتر بشه؛
صفای دلش ؛ پاکی روحش ؛ آرامش خاصی بهم داد؛ لبخندی از روی رضایت تحویلش دادم و گفتم : چشم دخترم ؛ و شروع کردم به خوندن امن یجیب …….

لحظه ای مکث کرد وباتعجب پرسید: راستی ؛ چرا شما با آمبولانس نرفتین ؟؟!! گفتم : بعدا میفهمی ؛ حالا به صلاح نیست ؛ کارای مهمتر هم هست ! پرسید چه کاری ؟ گفتم: طوری که عراقیا نبینن ؛ دست بکن تو جیبم و مدارک مو دربیار بیرون و یه جوری از بین ببر؛ این کار مهمتر از رفتن با آمبولانسه

به آرومی به اون خانم دیگه گفت : مریم بیا اینجا بشین ؛ هر وخت سربازه پشتشو به ما کرد بگو تا….. دستشو کرد تو جیبم؛ با یه لحن شادی و خوشحالی گفت : اوهوک شمایم که دکترین؛ تازه رئیس بی……مار…..ستا…..نم که ؛ یهو صداش قطع و وصل شد؛ یه حسی بهم میگفت که یه اتفاقی افتاده یا داره میفته

ادامه دارد …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید