نویسنده : هاشم زمانزاده
پیام این بود!!!
احمد؛احمد؛ یه قدم برید کوچه پشتی
یعنی چی ؟! نه ؛ به تاکیدهای گذشته به مقاومت و نه ؛ به دستور عقب نشینی
برای هیچکس قابل هضم نبود ؛ اشکها با گرد و خاک روی گونه بچه ها عجب؛ معجونی رو درست کرد « معحون عاشقی»
خبرهای پشت بی سیم ؛ پشت آدم رو به لرزه می انداخت ؛ پاسگاه …. سقوط کرد؛ پاسگاه …… سقوط کرد
صدایی از اونور بی سیم که با بغض و خشم طنین انداز بود ؛ فریاد برآورد ؛ خفه شو ؛ ما هنوز هستیم !! مونده بودیم ؛ کدام را قبول کنیم ؛ این رو یا اون رو
بی سیم دوباره به صدا در اومد ؛ و این بار صدای خود ممد بود « احمد ؛ عقب نشینی»
رو به پاسگاه مومنی حرکت کردیم ؛ در بین راه ؛ یهویی عیدی با علامت دست ؛ گفت : بایستید ! چی شده ؟ کنار یه گودال ایستاده بود ؛حلو رفتم ؛ یه گودالی بود پر از صندوق های مهمات ؛ از نیروهای مرزی بود که عقب رفته بودن؛ یه گاری پیدا کردیم که مهمات رو ببریم عقب ؛ اما با چی ؟! که دیدم عیدی دوید به طرف چندتا درخت نخل ؛ بله !! یه اسب از مردم اونجا ؛ جا مونده بود و عیدی دوید تا اونو بباره تا به گاری ببندیم و مهمات رو ببریم ؛ اون بدو و اسب بدو و بالاخره ؛ اسب در بین نخلستان گم شد و عیدی نفس زنان و دست خالی برگشت ؛ مجبور شدیم که اون چاله مهمات رو از خاک پر کنیم و یه علامتی هم ؛ روش گذاستیم ؛ اگه فردا پس فردا برگشتیم ؛ جای مهمات رو ؛ گم ؛ نکنیم
به پاسگاه مومنی رسیدیم ؛ اما دیگه پاسگاه نبود ؛ یه مخروبه ای که گویا سال ها خراب شده بود ؛ همه رفته بودن ؛ غیر از دو نفر که منتظر اومدن ما بودن
ادامه دارد …