راوی: مرتضی تحسینی

*ماه رمضان در اسارت*

با فرارسیدن ماه مبارک رمضان شور و هیجان و معنویت خاصی در اردوگاه حاکم می شد. بچه ها در حال و هوای دیگری قرار می گرفتند و انجام اعمال عبادی با وجود تمام محدودیت ها و کمبودها با جدیت و شور و نشاط دنبال می شد. چند روز مانده به ماه رمضان، عده ای به پیشواز می رفتند و در آخرین روز شعبان تقریباً همه ی افراد روزه بودند. خوشبختانه عراقی ها با روزه گرفتنمان کار نداشتند. ولی جیره ی غذایی را طبق روال هر روز در وقت معین و با همان مقدار کم می دادند و ما به اجبار، صبحانه، ناهار و شام را تا زمان افطار و سحری نگه می داشتیم که بعضاً در هوای گرم عراق فاسد می شد و بچه ها مسموم می شدند.
در سال های آخر اسارت با اعتراض و درخواست های مکرر، غذایمان را طی دو مرحله دادند؛ یکی هنگام افطار و دیگری بعد از افطار که برای سحری آماده و استفاده می کردیم.
هنگام سحر به دلیل این که به وقت اذان آن ها اطمینان نداشتیم، همیشه نیم ساعت قبل از اذان دست از خوردن و آشامیدن می کشیدیم و در زمان افطار هم، چون داخل آسایشگاه بودیم و نمی دانستیم که آیا واقعاً مغرب شده یا نه، یک ربعی صبر می کردیم تا هوا کاملاً تاریک شود و بعد افطار می کردیم.
خوب یادم هست یک روز هنگام سحر به من گفتند تا اذان بگویم یکی از بچه ها بلافاصله با عجله گفت: مرتضی من چیزی نخوردم کمی صبر کن بعد اذان بگو!
با تعجب گفتم: بابا موقع اذانه ها!
ولی با اصرار او کمی صبر کردم، سحری اش را که خورد، اذان را گفتم.
چقدر پرشور و جالب بود ماه رمضان در اسارت. تمام اعمال و دعاهایمان سرجایش بود و مراسم شب های قدر نیز با معنویت و حال و هوای خاصی برگزار می شد و بچه ها تا صبح به عبادت و خواندن قرآن مشغول بودند.
در ماه رمضان یکی از سا لها، عبدالرحمن، ارشد نگهبانان قاطع، یکی از بچه ها را که از نظر آنها دچار خطایی شده بود، برای این که مورد ضرب و شتم قرار دهد به مکانی که پشت آسایشگاه بود برده و از نگهبان دیگری می خواهد که او را بزند.
نگهبان هم با تعجب می پرسد: چرا خودت نمی زنی؟!
جواب می دهد آخه من روزه ام، می ترسم باطل بشه!!!

ادامه دارد …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید