نویسنده : هاشم زمانزاده
اونابی که حالشون بیشتر از همه خراب بود ؛ فرستادیم حمام ؛ اونایی که سالم بودن راعی آسایشکاه ها شدن ؛ بعضیا هم با تشخیص دکتر مجید مستقیم به روی تخت بیمارستان منتقل شدن؛اون بنده خدا هم که رادیو تو گچ پاش بود با هماهنگی دکتر به حمام نرفت ؛ رفت
به قسمتی که خود دکتر مجید مسئول بود اونم روی تخت آخر ؛ اونجایی که کمتر تو دید عراقیا بود.
لباسای همه تعویض شد و دشداشه معروف رو به تن کردن و آقا فرج و محمدحسین خان زخما رو شستشو دادن و پانسمان کردن ؛ شب که شد عراقیا آمارشونو که گرفتن؛ درا رو
بستن ؛ نماز مغرب وعشا رو خوندیم وقت غذا شد؛شام هر کی تو ظرف رو تخت بهشون میدادیم ؛ شام اون بنده خدا هم آماده شد که براش ببرم ؛ یهو وسط راه دکتر مجید سر رسید وظرف رو از دستم گرفت ورفت به طرفش لب تخت نشست و ظرف غذاشو بهش تعارف کرد و گفت:سلام اسمت چیه ؟
گفت:( متاسفانه اسم فراموش کردم)
دکتر مجید بدون اینکه حرف و حدیث دیگه ای رو ادامه بده؛دستشو دراز کرد و گفت : رادیو رو بده به من!!!!
طرف کپ کرد و آب تو دهنش خشک شد یه کم ایور اوور رو ورندااز کرد و ای پا و او پا کرد و آخه و ماخه کرد و مکث کرد
دکتر مجید آروم دم گوشش گفت : به من اطمینان کن ؛ بده به من ؛ نگران نباش
ادامه دارد …