ولي در خانواده ما اين ولوله و شور و رفت و آمده ها بدليل پافشاري مرحوم پدرم بر عدم قبول شهادتم، هنوز برقرار بود و بستگان عليرغم پافشاري و اصرار زياد، فقط توانستن اجازه برپايي محلي براي پذيرايي از حاضرين بگيرند و بر همين اساس يك چادر بزرگ روي حياط خانه كشيده شد و روزانه از حاضرين پذيرايي مي كردند…
روزها مي آمدند و مي رفتند و همچنان بي خبري، سايه اش بر خانه ما گسترده بود…
كم كم هم اطرافيان حضورشان كمرنگ شده بود…
داستان پدر و مادرم داستان دو شمعي بودند كه آرام آرام در حال سوختن بودند و از اين ميان مادرم هم خود مي سوخت و هم شاهد سوختن بي صداي پدرم بود…
مادرم بنا به طبع مادرانه و زنانه اش بي قرارتر بود و اشك و آهش بلند بود! اما پدر بعنوان ستون و تكيه گاه خانواده استوارتر مي نمود ولي بشدت كم خوارك شده بود و در نمازهايش با خداي خود راز و نياز داشت و بار دلش آنجا تخليه مي كرد…

تا اينكه روزي او به مادرم مي گويد كه محمدرضا زنده است!
مادرم مي پرسد از كجا مي داني! خواب نما شدي؟
پدر مي گويد در خواب و بيداري صدايي شنيدم كه مي گفت: محمدرضا اسير است!
اين سخن پدر كه خانواده به اعتقادات تو باور داشتند باعث طمئنيه شد و مقداري از جو ملتهب را آرام كرد!

ادامه دارد…

 

مروانی در خبرگزاری تسنیم

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید