💠 شبهای واقعی عنبر ؛ شبهای پر ماجرایی بود با نمایش های واقعی

کدوم آسایشگاه ؛ کدوم روز ؛ کدوم
سال ؛ کدوم تئاتر ؛ به خاطر ندارم
قرار بود یه دیوونه داشته باشیم
تک تک بچه های آسایشگاه رو یه
دوری زدم و خوب ورانداز کردم
تو صورتاشون و سیرتاشون نگاهی انداختم و تو ذهنم یه تستی کردم
اما در نهایت به خود رسیدم دانستم که دیوانه تر از خود ندانم

😜 پرده تئاتر ؛ نصب شد و همه در
انتظار که چه خواهد شد امشب
به ارشدگفتم سطل پلاستیکی قرمز رنگ که نیمه از آب بود رو بزارن تو
صحنه ؛ گفت برای چی میخوای
گفتم : تو کارت نباشه ! کار دارم !

😳 به محسن غیور گفتم : محسن
بیا پشت صحنه ؛ گفت : چیکار
دری ؟ دستشو کشیدم پشت پرده یه قیچی دادم به دستش و نشستم روی زمین و گفتم ؛ بزن ! چی رو !؟ موهامو دیگه ! چطوری؟ اینجوری
بعد با دست نقشه کچلی؛ رو سرم کشیدم و گفتم : ایجوری !
دهنش باز مونده بود و منو ور و ور نگاه میکرد و گفت : دیوونه شدی!؟گفتم :دقیقا همینه !نقش یه دیوونه رو باید بازی کنم ! طوری بزن تا به واقعیت یه دیوونه باشم ؛
و محسن شروع کرد و یه چهار راه تو سرم درست کرد .

🙈 نوبت من شد که برم رو صحنه
خودم هنوز نمیدونستم چیکار میخوام بکنم ؛ چه حرکتی میخوام بزنم ؛ چون نقشم یه نقش نانوشته بود ؛ وارد شدم و شروع کردم نقش بازی کردن ؛ جرآت نکردم تو صورت تماشاچیا نگاه کنم فقط چیزی که می شنیدم ؛ خنده بود و خنده ؛ یهویی بدون مقدمه و ناخودآگاه رفتم ؛ سراغ سطل قرمز آب و پای راستمو بلند کردم ؛ که صدای ارشد و مسئول آب بلند شد ؛ ن ! ن ! نکن

و جفت پا رفتم توی آب و نشستم توی سطل آب خوردن بچه ها ؛ یه لحظه سکوت آسایشگاه رو گرفت

😱 تاصبح …آب….تشنگی… 😱

ناگهان آسایشگاه چون بمب ترکید و گویا همه بیخیال آب تمیز شدند
و آسایشگاه یکصدا شد خنده و آه و ناله و تشویق ؛ توآمان

و چه شد آن شب دیوانگان عنبر

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید