راوی: علی اصغر سامانی.

فصل 1 قسمت 9

به نام خدا

تا به بیمارستان شرکت نفت آبادان برسیم مجددا خون از روی باند سوم نیز بیرون زد. مرا روی یک تخت خواباندن و به دست چپم سرم وصل کردن نزدیک غروب از دستم عکس گرفتن و شب یه اتاق عمل بردند و 7 بخیه زدند 3تا عمودی و 4 تا افقی . صبح روز بعد حدود ساعت 9 از خواب بیدار شدم . صبحانه آوردند من نگاه کردم ولی قادر به خوردن نبودم . دست راستم که ترکش خورده بود و به دست چپم سرم وصل بود. بعد از حدود ربع ساعت یک پرستار بالای سرم آمد و گفت چرا صبحانه نمی‌خوری نگاهی به دستام کردم گفتم چطوری آمد پیشم و لقمه لقمه صبحانه را به من داد. خدا خیرش دهد و همه پرستاران را حفظ فرماید . بعد از حدود 1 ساعت دکتر برای ویزیت آمد. نوبت من که رسید به عکسم نگاه کرد و پرسید اهل کجایی گفتم شهریار. پرسیدم آقای دکتر دستم چی شده جوابی نداد و گفت شما باید به تهران بری . خداوند تمام اطبا را سلامت و حفظ فرماید و دکترای شهید اردوگاه عنبر خصوصا دکتر بیگدلی را غریق دریای رحمت خود فرماید . توی برگه یک چیزهایی نوشته و رفت سراغ بعدی . غروب همان روز بنده و عده‌ای دیگر از مجروحین را سوار مینی بوس کرده البته تعدادی سالم نیز بودند و بسوی رودخانه یا قسمت کوچکی از خلیج‌فارس بردند . چون شب به آنجا رسیدیم دقیقا مشخص نبود . و کنار آب پیاده کردن و مینی بوس رفت هوا بسیار سرد بود و بجز کاپشن چیزی نداشتم . به ما گفتند همینجا باید منتظر باشید تا یک وسیله بیاد و شما را به بندر ماهشهر منتقل نماید . از سطح آب باد می‌وزید و مزید بر سرما شده بود. نزدیکی ساعت 12 شب بود و هوا بسیار سرد دست راستم بی حس شده بود کاپشن را روی سرم کشیده بودم و بقدری خم شده بودم که تقریبا روی بدنم را گرفته بود . تقریبا نیم ساعت بعد یعنی حدود ساعت 12.5 یا 1 از دور یک نوری نمایان شد و نزدیک ما آمد و مقداری از آب به روی خشکی آمد که ما توی گل نرویم . درب پشتش که ماشین رو بود باز شد و ما داخل آن رفتیم در دو طرف صندلی داشت و ما روی صندلی‌ها نشستیم البته یک جیپ نیز وارد آن شد . بالای صندلی‌ها طنابهای داشت که به گفتند از طنابها بگیرید که زمین نیفتید . نمیدانم ساعت چند بود که به بندر ماهشهر رسیدیم. وسیله ای که ما را منتقل کرد هاور کرافت بود که قادر بود مقداری روی خشکی نیز حرکت نماید . بعد از پیاده شدن وارد یک اتوبوس شدیم که بعد از مقداری مسافت چون داخل اتوبوس من خوایم برد نمیدانم چقدر طول کشید . گفتند بلند شوید . تقریبا هوا روشن شده بود و رفتیم پایین . هواپیمای 30. . 130 ارتش آمده بود که ما و عده‌ای دیگر نیز وارد آن شده و بعد از حدود نیم ساعت هواپیمای ارتش بلند شد. آفتاب کاملا نور افشانی میکرد که به فرودگاه مهرآباد تهران رسیدیم آمبولانس ها کنار باند آماده بودند تا پیاده شدیم هر دو یا سه نفر از ما را وارد یک آمبولانس کردند و مرا با دو نفر دیگر به بیمارستان اکبرآبادی تهران بردند .

ادامه دارد …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید