نویسنده : هاشم زمانزاده

صدای خانم امدادگر رو دیگه نشنیدم : چی شده ؟! خانم آباد ؛ خانم…..
بعد از لحظه ای با صدایی لرزان گفت : مریم برگشت ؛ داره میاد اینوری ؛ مریم برگشت !

تازه شستم خبردار شد ؛ سرباز عراقی که پشتش به اونا بوده ؛ همون لحظه که مدارک شناسایی من تو دست خانم آباد بوده ؛ برگشته به طرف شون و چشم تو چشم شدن و خانم امدادگر حسابی جاخورده بود ؛ اما به لطف خدا گویا چشمش تو چشم بوده اما ذهن و عقلش جای دیگه مشغول بوده و مدارک رو ندیده و خانم آباد هم بلافاصله همه مدارک رو یکجا فرو کرده توی جیب خودش و سر یه فرصت مناسب زیر خاک پنهان میکنه !
الحمدالله به خیر میگزره

حدود ۵۰۰ نفر رو عراقیا گرفتار خودشون کرده بودن ؛ یه مدتی گذشت زن و بچه ها رو آزاد کردن که برگردن ؛ بعضیا برگشتن و اما بعضیا پیش خانواده شون موندن و گویا بعدا اونایی که موندن ؛ بردن شون اردوگاه خانوادگی ؛

نزدیکای ظهر بود یا غروب ؛ که یه کامیون میاد و بقیه رو که سالم بودن میریزن تو کامیون و میبرن کجا ؟! نمیدونم !!

و آقا مجید جلالوند هم با اونا رفت

اما من میمونم و این دو تا دختر جوون و یه صحرا دشمن ؛ یه دریا غم ؛ یه دنیا آرزو ؛ یه افق بی انتها ؛ یه عشق بی پایان به ایران

ادامه دارد …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید