نویسنده : هاشم زمانزاده

بببببببله ؛ به وضوح فارسی حرف میزدند.
دلمون قرص شد که ایرانی هستند ؛ به سی چهل متری شون رسیدیم ؛ با خنده به طرف مون اومدن ؛ تا ما رو در آغوش بگیرن ؛ که یهویی چشمم از گوشه نفربر به عیدی افتاد؛ دستاش بسته بود و تکیه داده بود به بدنه نفربر ؛ نغره ای زدم « بچه ها ؛ تله اس ؛ »
تا اومدیم به خودمون بجنبیم ؛ چند عراقی دیگع از پشت نفربر ریختن بیرون و با رگبار جلوی پاهامون ؛ روی زمین از خجالتمون در اومدن یکیشون که سیبیلای دسته موتوری داشت اومد جلو و با خنده ای که غم رو به دل آدم ؛ می نشونه گفت
« اهلا و سهلا بالمحمره » ایها المجوس ؛ اهنا بلدنا ؛ من الآن ؛ الی یوم التغابن

خنده ای به گوشه ی لب هام خودنمایی کرد و بلافاصله ؛ دستاشو برد بالا و ……..تا چند لحظه دیگه نه جایی رو میدیدم نه چیزی رو میشنیدم

سوار بر نفر بر به همراه عیدی به خط پشت عراقیا منتقل شدیم : عیدی دیگر هیچ حرفی نمیزد و در طول مسیر به سمت بصره ؛ فقط تو حال و هوای دیگه ای بود و نمی فهمیدیم چه در سر دارد

عیدی از همه ما بزرگتر بود «حدود ۳۰ ساله» و ما همگی در حدود ۲۰-۲۱-۲۲ ساله

به خط عقب که رسیدیم از نفر بر پیاده مان کردند و با سیم دست هایمان را محکم کردند و به زیر لوله های تانک بستند و هر از چند گاهی ؛ تانکها شلیک میکردند و ما……

ادامه دارد …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید