نویسنده : هاشم زمانزاده

اطلاعات بین بچه های هر سلول با سلول بعدی به روش مورس رد و بدل میشد و من هم تونستم و خانم آباد هم تونست با الفبای مورس از زنده بودن هم باخبر بشیم
اون شب رو با خیالی آسوده سر به روی کف سیمانی زندون گذاشتم.
به درستی به یاد ندارم ؛ سلول مون سمت چپ سلول دخترا بود یا سمت راست ؛ اما هر چی بود ما ( دکتر خالقی ؛ دکتر پاک نژاد ؛ دکتر ارشاد ؛ دکتر بیگدلی ؛ دکتر عباسی ؛ که دکتری پزشکی نداشت ) یه طرف بودیم و طرف دیگه چهارتا مهندس شرکت نفت بودن و یه آقایی بودن که میگفتن لبنانی هستش ؛ گویا اسم شون ماجد بود ؛ البته اون آقای وزیر نفت هم با راننده اش و معاون شون که آقای یحیوی صداش میکردن اونحا بودن ؛ اما درست به خاطر ندارم که کدوم سلول بودن ؛ اما صدای خوبی داشت بعضی وقتا با صدای اذانش روح مون جلا پیدا میکرد ؛ البته صوت قرآن خانم آباد یه چیز دیگه بود

درسته که از ایران دور بودیم ؛ اما تک تک دوستان ؛ بوی وطن میدادن و بوی ایران سر زنده و سر بلند ؛ نگه مون میداشت

همون اول ورود به سلول بخش عمومی ؛ توسط دوستان دکتر ؛ تر و خشک شدم حسابی تحویلم میگرفتن ؛ تمام شپش ها رو دونه دونه ازم دور کردن ؛ ریشای به هم ریخته صورتم رو کوتاه کردن و نسبتا مرتب شد. ساعت ها و روزها و هفته ها گذشت

تا اینکه یه مهمون ناخونده وارد زندان شد و حال و روز سلول ها رو به هم ریخت

ادامه دارد …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید