راوی : هاشم زمانزاده

🌼 ادامه داستان شهردار سوم

🌷پائیز سال ۱۳۶۱ درعملیات محرم حال و هوای دیگه ای داشتم ؛ حس عجیبی بهم دست داده بودهرلحظه انگار منتظر یه اتفاقی باید باشم که میتونه تو زندگیم تآثیر گذار باشه واسه همین حال و هوا بودکه موقع خداحافظی با مادرم ؛خیلی دلتنگی میکردم ؛ دوست نداشتم ازآغوشش جدا بشم ؛اما آغوش دیگری برام باز شده بود و باید بگذاریم و بگذریم.

🌸 با چند نفر از بچه ها به همراه فرمانده گردان برای خاموش کردن تیر باردشمن که تمام گردان روزمین گیر کرده بود تاجاییکه جا داشت به جلو رفتیم ؛آتش اونقدر سنگین بود که در همون حرکت اول ؛ بی سیم چی برادر زارعان شهید شد و فتح الله عابدی از ناحیه پا مجروح شد و من سفره ی دلمو واسه دشت فکه باز کردم.

🌹برادر طباطبایی سریع خودشو انداخت روی زمین کنار من ؛ رنگ و روش ؛ دلهره درونشو ؛ نشون میداد
بلافاصله چفیه دور گردنشو باز کرد وسفره پهن شده شکم منو؛جم جور کرد و گفت : دیدار به قیامت و خم شدیه ماچ آبدارحواله پیشونیم کرد‌ و سریع دور شد.
و من بیهوش شدم …..و دیگر هیچ

🌼 از شدت گرمای آفتاب به آرومی چشمامو بازکردم؛به حالت دراز کش گردن رو بلند کردم و یه وراندازی دور و ور انداختم ؛ خبری نبود فقط جسد شهیدزارعان کنارم افتاده بود
باهمون وضعیت کشان کشان خودم رسوندم لب کانال و یه غلتی زدم و خودمو پرت کردم توی کانال که ………..

ادامه دارد …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید