راوی:حسین رحیمی
نفهمیدم آنها را کجا بردند. به شهر العماره رسیدیم. دوباره مشاعرم را از دست دادم و فکر کردم اینجا اهواز است. یک خانم هم که به عربی صحبت می کرد بالای سر من حاضر شد . فکر کردم شاید از زنهای عرب اهوازی باشد. به او گفتم این شماره را بگیر و به خانواده ام خبر بده زخمی شده ام و اکنون اهواز هستم. به من نگاه کرد و خندید. گفتم چرا می خندی؟ گفت اینجا شهر العماره عراق است. می دانستم العماره مرکز استان نیسان عراق است. من را به بیمارستان بردند و از پای راستم که ترکش خورده بود عکس گرفتند. عکس را دیدم و تازه فهمیدم ترکشی که به پای من فرو رفته است چقدر بزرگ است. دو سر ترکش از طرفین پاهای من بیرون زده بود.
قسمتی از ترکش هم داخل استخوان رانم گیر کرده بود. اصلا نمی توانستم پایم را تکان دهم. بیمارستان مخصوص نیروهای ارتش بود. پزشکان و پرستارها با من مهربان بودند. یک انگشتر عقیق به دست داشتم . دکتر گفت این انگشتر را به من بده. محکم انگشتر را گرفته بودم و نمی گذاشتم آن را از دستم بیرون بیاورند. بیهوشم کردند و در این حالت انگشتر را از دستم بیرون آوردند. یک زندان داخل بیمارستان درست کرده بودند. وقتی به هوش آمدم دیدم به همراه تعدادی از بچه های زخمی داخل این زندان هستم. تعداد آنها به هفت نفر می رسید.

ادامه دارد…

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید