🏔 به کمرکوه رسیدم اما از ماشین و نیروهای پیاده عراقی خبری نبود پایین تر رفتم ؛ بازم چیزی ندیدم ؛ یه نیم چه دوری زدم و رفتم پشت کوه که چشمتون روز بد نبینه !

🏔 تو تاریکیا جلو خودم یه سنگر خمپاره انداز عراقی دیدم که مرتب دم به دم گردان مون رو بالای تپه گلوله بارون کرده بود ؛
همون آر پی جی عراقی رو که از روی زمین ورداشته بودم رو شونم گذاشتم و به طرف سنگر خمپاره عراقیا نشونه رفتم ؛ اومدم شلیک کنم ؛ یهویی یه چیزی منو متوجه خودش کرد

🏔 یه کلاه خود بود که آروم آروم از پشت سنگر میومد بالا ؛ یه لحظه بعدکله یه عراقی ازپشت کیسه های شن پیداش شد و واستاد ور و ور زل زده بود به من نگاه میکرد؛مردی حدود ۴۵ ساله بود؛آر پی جی رو یه کم شل کردم وسرشو آوردم پایین ؛ اون به من نگاه میکرد و من به او ؛

🏔 مردد بودم؛ بزنم یا نزنم ؛ حتما این بنده خدا هم زن و بچه داره ؛تو همین فکرا بودم که با خودم گفتم : ای بابا جنگه دیگه ؛ اونم دشمنه که تا حالا شایدخیلی تلفات ازما گرفته بزن بابا بی خیال ؛
دوباره آر پی جی رو مسلح کردم و بطرف سنگر و اون بنده خدا نشونه رفتم و ماشه رو کشیدم

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید