نویسنده : هاشم زمانزاده
شب رو با دستهای بسته تا طلوع فجر با زجر گذروندبم؛ رمقی برامون نمونده بود؛ با همین وضعیت جسمی و روحی ؛ با دستای بسته به
لوله های توپ ؛ نماز صبح رو زمزمه کردیم
صبح علی الطلوع
سر وکله فرمانده عراقی پیداش شد؛ از باب تکریم اسرا «انما نطعمکم لوجه الله» دستور داد یه ظرف شوربا برامون آوردن و با هزارتا منت گفت: کلوا من رزق سید القائد
نگاهی به هم و چشم دوختم به چشم اون ؛ یه اشاره به دستامون کردم ؛ کله شو تکون داد « شتگول » دوباره اشاره کردم ؛ طرف دوزاریش تازه جا افتاد؛ دستامونو باز کردن
مثل یه تیکه گوشت ؛ تلوپی ؛ افتادیم روی زمین یکی از بچه ها نگاهی به آش کرد و با خنده گفت ؛ آش آق ماشالا است.
یارو بهش برخورد ؛ عیدی واسش توضیح داد که با هم شوخی میکنن ؛ منظوری نداریم خلاصه هر چی بود ؛ همون بود ؛ و این اولین آش اسارت بودکه زدیم تو رگ ؛ جون گرفتیم طعم و مزه ی آش هنوز زیر دندونامون مزه مزه میکرد که ؛ جستحوی حرس خمینی بین اسرا رو شروع کردن ؛ از همون ابتدای جنگ؛ این حرس خمینیها کابوسی شده بودن واسه این بخت برگشته ها ؛نتیجه ای جستجوشون نداد ؛پس همه رو سوار یه نفربر کردن بطرف بصره ؛ بین راه هم دو نفر اسیر دیگه ؛ بهمون اضافه شدن ؛جناب «حسین آبیاری» و جناب « اسماعیل بیات » و مستقیم رفتیم به یکی از پایگاه های دریایی ارتش صدام
ادامه دارد …