🟤 چوب ازکالاهای تجاری ایران در دوران قاجار بود ؛ بزرگترین امتیاز داران چوب جنگلهای شمال، برادران کوسیس و تئوفیلاکتوس نزدیک به دو دهه انحصار تجارت چوب را در اختیار داشتند ؛ میرزا سعید خان و میرزا مسعودخان، وخواجه یوحنای مسیحی، در کنار بازرگانان خارجی
در زمینه تجارت چوب فعال بودند.
در دوره اول پهلوی هم این تجارت رونق داشت ؛ در مشهد هم فردی به نام ابوالحسن جاهد طاهرانی درکار
تجارت چوب به روسیه فعال بود.
و چون هر ساله ؛ ماه محرم مجلس
روضه خوانی برپا میکرد ؛ میگفتن
آشیخ حسن تاجر

💙💙💙 ❤️❤️❤️

دل بابام پیش مامانم گیرافتاده بود

بعد از چند بار تلاش مادربزرگم که
دم در خونه آشیخ حسن تاجر رفته بود و تقریبا جوابی نگرفته بود؛

آقا بزرگ-همون حاج زینل- خودش
تصمیم گرفت برا غلامرضا ؛ پاپیش بزاره ؛ یه روز شال و کلاه کرد و به غلامرضا گفت:پاشوامروز خیلی کار داریم ؛ بابام – همون غلامرضا – دل تودلش نبود ؛ یعنی چی !؟ آقابزرگ
این وخت روز با من چیکار داره ؛ آقابزرگ گفت: همون پیرهن سفیدتو بپوش ! تا چهار راه نادری پشت سر آقابزرگ رفت؛ زینل خان رو به گنبد
امام رضاع کرد و بعد از عرض ادب یه چیزایی به امام گفت و آخرین کلامی که گفت این بود :
☘آقا جون خودت درستش کن☘

غلامرضا هم عرض ادبی کرد وهنوز تو باغ نبود؛قراره چه اتفاقی بیفته!
که حاج زینل پیچیدبه طرف کوچه چهار باغ ؛غلامرضا شصتش خبردار شد که چی به چیه؛
رنگ از رخش پرید؛ با گوشه آستین عرق از پیشونیش پاک کرد و مدام با انگشتاش بازی میکرد ؛ تا رسیدن دم حجره آ شیخ ابوالحسن تاجر.

از قدیم هردوتاشون توهمون مسافر خونه عقیل با هم رفیق شده بودن

شیخ حسن؛ حاج زینل رو که دید
خنده رو لباش نقش بست و گفت : به به زینل خان ؛ ای طرفا ؛ بیا تو باهم یه چایی بخوریم ؛
آقابزرگ دم درحجره واستاد و گفت تا اجازه ندی ؛ نمیام تو ؛
شیخ حسن تاجر ؛ نگاش به چشمای بابام افتاد؛فهمید قضیه ازچه قراره مکثی کرد ؛صدای قلب غلامرضا تا چار تا حجره اون طرفتر هم شنیده میشد؛ سر پایین و یه جفت مورچه روی زمین و نگاه میکرد که کنار هم راه میرفتن ؛ و از ته دل آهی کشید؛

شیخ حسن گفت : دخترم ؛ اقدس چراغ خونمه ؛ آقابزرگ گفت: اجازه بده شمع خونه غلامرضا هم بشه

شیخ گفت : بیا تو چایی سرد میشه
بابام تااین حرف رو شنیدبرق شادی تو چشماش جرقه زد وگل خنده رو لباش منفجر شد و گفت : آخ چقدر من چایی سرد دوست دارم ؛ رفت به طرف حجره که آقا بزرگ دست شو گرفت و گفت : یواش آق پسر

یک ماه بعدغلامرضا با اقدس خانم

بابام با مامانم

زندگیشونو تو یکی از همون اتاقای خونه حاج زینل محله سراب شروع کردن؛صاحب چند بچه شدن تاسال ۱۳۴۴ که صدای گریه هام؛حاج زینل رو خوشحال بکنه و اسم منو بزاره

ادامه دارد

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید