👨‍🌾 شهرداران عنبر : قسمت نهم

🌀 شهردار سوم در کمند صلیب

🍁 ناگهان……………..

🧑‍🔬یه مرد مو بور و سرخ و سفید و لاغر و قد بلند با یه پیراهن سفید و یه کروات قرمزخال خال سفید رنگ آروم در اتاق و باز کرد اومد تو اتاق

چند نفر هم پشت سرش وارد شدن
یه عراقیم با کت وشلوار خاکستری کنارش واستاد و انگشتای دستاشو روی شکمش به هم گره زد؛ اوهونی گرد و مثلا صداشو صاف کرد.

🧑‍🔬همون آقای خوش تیپ؛عینکش و با دست چپش یه کم جابجا کرد و با یه لبخند ملیحی گفت :

* I’m Peter ؛
* I represent the Red Cross
* You are now safe
* Do not worry
* You are under the protection of the Red Cross
* We will register you
* And we will send the news of your captivity and health to your family in Iran

☃️ همون عراقی خاکستری پوش جملات آقای پیتر رو به فارسی اما با لهجه عربی برامون ترجمه میکرد
بعد از تموم شدن حرفای اون آقایه واسه هر کدوم مون کارت صلیب صادر شد و ما شدیم شناسنامه دار

🌀 دو ماه از بستریم در بیمارستان گذشت و یه روز صبح خبر اومد که باید آماده حرکت بشم ؛ به کجا ؟! چیزی نگفتن ؛فقط گفتن آماده باش

❤️و ظهر همون روز قدم رنجه نمو دیم برشنزارهای اردوگاه عنبرکه هم خودش عشقه؛هم بچه هاش عشقن

چند روز تو بیمارستان عنبر بودم که واسه کشیدن درن های شکمم به بیمارستان تموز رفتم و بعد از چند روز برگشتم به عنبر ؛ هر روز وضع سلامتی ام بدتر میشد و عفونتای شکمم بیشتر میشد ؛ هر لحظه به مرگ نزدیک و نزدیکتر میشدم ؛ تا اینکه با تلاش آقای دکتر بیگدلی به بیمارستان ارجاع داده شدم ؛ دیگه ازم قطع امید شده بود و هر لحظه هم خودم هم بچه ها و هم عراقیا منتظر مرگم بودن ؛

☘ این تخت ؛ همون تختی هست که ماه قبل یکی از سربازان خمینی در کمال مظلومیت شهید شد و بدنش اونقدر عفونت کرده بود که پوست تنش با خونهای خشک شده به ملافه هاچسبیده بودوقتی جسد مطهرش روبرداشتن کرم های سفید رنگ زیرکمرش وول وول می خوردن

🔺نا امیدانه ؛روی تخت سالن های قتلگاه تموز ؛ نیمچه توسلی به امام زمانم کردم؛ بخواب رفتم و خوابی دیدم که هیچوقت به کسی نخواهم گفت که چه گذشت بر من آن شب

☘ فردای آنروز یک اسیر که فقط دستش رو بریده بود؛ به بیمارستان آوردن و اون دوستمان به لطف خدا و وساطت امام زمان عج؛ اون بنده خدا شد پرستار خصوصی من و تا زمانیکه من اونجا بودم اونم اونجا ماند و شد پرستارم ؛ و بهد دو ماه با سلامتی کامل به عنبر برگشتم و با خودم قرار گذاشتم ؛ تا توان دارم بشم خادم اسرا

❤️اماهیچوقت خواب اون شب رو فراموش نمیکنم ؛ آقا دستمو گرفتن و بلندم کردن و فرمودند ؛

🌺☘☘ما به فکر شما هستیم

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید